معنی کلمه منجم در لغت نامه دهخدا
منجم بیاورد صلاب را
بینداخت آرامش و خواب را.فردوسی.ز قوت حرکاتش همی ز سیاره
منجمان نشناسند خیر را ز شریر.عنصری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 54 ).هست طبیب بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سؤدد.منوچهری.تا مبصر را دل اندر معرفت روشن شود
تا منجم را دوچشم اندر فلک ناظر شود.منوچهری.منجم به بام آمد از نور می
گرفت ارتفاع سطرلابها.منوچهری.منجمی به هارون بازگفت و او را حکم کرد که امیر خراسان خواهد شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 695 ).
منجمان به دو صد سال کرد نتوانند
قیاس جود و حساب سخای میرحسیب.قطران ( دیوان چ نخجوانی ص 39 ).کسری مضطر گشت فرمود تا همه کاتبان را و عارفان را و زاجران فال و منجمان و معبران را جمع کنند. ( مجمل التواریخ و القصص ص 235 ). پرویز رابه فال بد آمد و از منجمان بازپرسید، گفتند: حالی نو در این عالم پیدا گردد. ( مجمل التواریخ و القصص ص 250 ).
بر ضمیر توزیبد منجمان ترا
مجره تخته و ماه دو هفته اسطرلاب.امیرمعزی ( دیوان چ اقبال ص 55 ).حکم سال و حکم فال او به پیروزی کند
هر منجم کو حدیث از علم احکام آورد.امیرمعزی ( ایضاً ص 159 ).تا به گفتار منجم زیر کیوان اندر است
اورمزد و مهر و ماه و زهره و بهرام و تیر.امیرمعزی ( ایضاً ص 220 ).لاجرم از غایت توکل و اخلاص
فارغی از ریبت منجم و کاهن.عثمان مختاری ( دیوان چ همایی ص 465 ).دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار
که نود سال همی عمر دهد نور خورش.سنائی ( دیوان چ مصفا ص 184 ).کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن
ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر.سنائی ( ایضاً ص 139 ).ترا دانند زیف و ضال و مجنون