معنی کلمه منتقش در لغت نامه دهخدا
- منتقش شدن ؛ نقش شدن. نقش پذیرفتن. نقش و نگار یافتن :
بوسه جای اختران باشد فراوان سالها
خاک راهی کان شد از لعل سمندت منتقش .
کمال الدین اسماعیل ( دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 33 ).
- منتقش گردیدن ( گشتن ) ؛ نقش شدن. نقش پذیرفتن :
از ثریا منتقش گشت این بزرگی تا ثری
وز سراندیب این حکایت گفته شد تا قیروان.فرخی.پیش از آنکه لوح خاطر به صورت فکری یا ذکری که به غیر حق تعلق دارد مصور و منتقش گردد صورت ذکر الهی... نقش نگین دل گردانند. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 311 ). نفس بواسطه حسن تربیت ابرار... به نقوش آثار خیر منتقش گردد. ( مصباح الهدایه ایضاً ص 340 ).
|| کنده کاری شده. قلم کاری شده. ( از ناظم الاطباء ).
منتقش.[ م ُ ت َ ق ِ ] ( ع ص ) آنکه بر نگین نقش کردن فرماید. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ).
|| خار از پای برآورنده. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). آنکه خار از پای برمی آورد. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || شتر پای بر زمین زننده که در آن خار درآمده باشد. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). شتری که سپل برزمین می زند از جهت چیزی که در سپل آن فرورفته باشد.و منه قولهم لطمه لطمةالمنتقش. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || بیرون آورنده. || برگزیننده چیزی. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به انتقاش شود.