معنی کلمه منتجع در لغت نامه دهخدا
باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع.مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 327 ).هم دلت حیران شود در منتجع
که چه رویاند مصرف زین طمع.مولوی.
منتجع. [ م ُ ت َ ج ِ ] ( ع ص ) به طلب آب و علف و منفعت و نیکویی شونده. ( آنندراج ). آنکه به طلب آب و علف و نیکویی و منفعت می شود. ج ، منتجعون. و گویند: هؤلاء قوم منتجعون. ( ناظم الاطباء ) : ایثار می فرمود و بر منتجعان و سؤال می ریختندی. ( جهانگشای جوینی ). و منتجعان و سؤال بی تأملی به املی که هر یک را بودی بازمی گشتند. ( جهانگشای جوینی ).
منتجع. [ م ُ ت َ ج ِ ] ( اِخ ) ابن عبدالرحمن الازدی ( متوفی به سال 102 هَ. ق. ). از بزرگان قوم خود بود. با یزیدبن مهلب از طاعت آل مروان خارج شد و از طرف یزیدبن مهلب به حکومت منصوب شد و چون یزید به قتل رسید در خراسان به زندان افتاد و با شکنجه کشته شد. ( از اعلام زرکلی ج 3 ص 1069 ).