معنی کلمه منبر در لغت نامه دهخدا
فر و افرنگ به تو گیرد دین
منبر از خطبه تو آراید.دقیقی.چو با تخت منبر برابر شود
همه نام بوبکر و عمّر شود.فردوسی.چو زین بگذری دور عمّر بود
سخن گفتن از تخت و منبر بود.فردوسی.بدین دشت هم دار و هم منبر است
که روشن جهان زیر تیغ اندر است.فردوسی.ز آرزوی خاطب او ناتراشیده درخت
هر زمان اندر میان بوستان منبر شود.فرخی.گرچه از طبعند هر دو به بود شادی ز غم
ورچه از چوبند هر دو به بود منبر ز دار.عنصری.خطبه ملک را به گرد جهان
بجز از تخت شاه منبر نیست.عنصری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 13 ).همی درخت نماند ز بس که او سازد
از او عدو را دار و خطیب را منبر.عنصری ( ایضاً ص 83 ).کرا خرما نسازد خار سازد
کرا منبر نسازد دار سازد.( ویس و رامین ).ز یک پدر دوپسر نیک و بد عجب نبود
که از درختی پیدا شده ست منبر و دار.ابوحنیفه اسکافی.چون به مسجد فرودآمد در زیر منبر بنشست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292 ). بر پای دار دعوت مردم را به سوی امیرالمؤمنین در منبرهای مملکت خود. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 314 ). این علوی روزی بر سر منبر این پیر را کافر خواند... وی نیز بر سر منبر این علوی را حرام زاده خواند. ( قابوسنامه چ نفیسی ص 33 ). پیوسته... بر سر منبر یکدیگر را طعنها زدندی. ( قابوسنامه ایضاً 33 ). به علمی که ندانی مکن و از آن علم نان مطلب که غرض خود از آن علم و منبر بحاصل نتوانی کرد.( قابوسنامه ایضاً ص 31 ).