معنی کلمه منبت در لغت نامه دهخدا
منبتش را سوختی از بیخ و بن
که دگر تازه نگشتی آن کهن.مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 197 ).|| اصل. منشاء : [ پدر و مادر ] اصل منبت پرورش تواند چون تو در حق ایشان مقصر باشی چنان بود که تو سزای نیکی نباشی.( قابوسنامه چ نفیسی ص 17 ). از اصل پاک و محتد شریف ومنبت کریم تو به هیچوجه سزاوار نیست. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 16 ). || جای روییدن موی : در هر منبتی از اندام او سه موی روید. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 147 ).
منبت. [ مُم ْ ب ِ ] ( ع ص ) رویاننده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- منبت لحم ؛ دواها که گوشت رفته جراحت از نو برویاند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ): المنبت اللحم هو الدواء الذی من شأنه ان یحیی الدم الوارد علی الجراحة لحماً لتعدیله مزاجه و عقده ایاه. ( کتاب دوم قانون ابوعلی سینا ص 150، یادداشت ایضاً ).
|| رویاننده گیاه و سبزه وزمین برومند و مثمر که همه قسم گیاه و سبزه و حاصل و میوه بار آورد. ( ناظم الاطباء ).
منبت. [ م ُ ن َب ْ ب َ ] ( ع ص ) رویانیده شده. ( آنندراج ). || نقشهای برجسته به شکل گیاه و گل و جز آن که بر روی چیزی نقش کنند و هر آنچه در وی کند اگری کرده باشند خواه چوب باشد و یا جز آن. ( ناظم الاطباء ). به اصطلاح نقاشان و معماران ، نقشی که از زمین خود اندک بلند باشد، چنانکه نقش سکه بر روپیه ، و آن را به فارسی منبت کاری هم می گویند. ( آنندراج ) :
دلبستگیت اگر به نقوش منبت است
شاید چو بر تو طبع نباتی موکل است.
کمال الدین اسماعیل ( دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 314 ).
از منبت نقشها، دیوار و سقفش فصل دی
همچو صحن باغ از الوان نبات اندر بهار.جامی.
منبت. [ مُم ْ ب َت ت ] ( ع ص ) رجل منبت ؛ مرد فرومانده در راه از قافله به سبب ماندگی راحله وی. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از ذیل اقرب الموارد ). فرومانده از قافله.وامانده از کاروان. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).