ممکن

معنی کلمه ممکن در لغت نامه دهخدا

ممکن. [ م ُ ک ِ / م َ ک َ ] ( ع اِ ) جای تخم گذاشتن سوسمار و ملخ. ( ناظم الاطباء ).
ممکن. [ م َ ک َ ] ( ع ص ) برقرار و پابرجا و ثابت. ( ناظم الاطباء ). متمکن.
ممکن. [ م ُ ک ِ ] ( ع ص ) چیزی که صلاحیت ظهور و بروز داشته باشد. شایان. ضد محال. دست دهنده و پیداشونده. ( ناظم الاطباء ). دست دهنده. ( دهار ) ( غیاث اللغات ). پیداشونده. ( غیاث اللغات ). امکان یابنده. میسرشدنی. محتمل. دست داده. مقدور : چون خوارزمشاه فرمان یافت ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357 ). اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی... خللی افتادی بزرگ که دریافت آن ممکن نبودی. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 356 ). زمستان آنجا باشید و اگر ممکن گردد به بلخ روید. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 675 ). غازی خواسته بود که باز از آب گذرکند تا از این لشکر ایمن گردد ممکن نگشت. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 233 ). دیگر درجه آن است که تمیز تواند کرد... ممکن را از ناممکن. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 95 ).
ای بزرگی که هیچ ممکن نیست
که چو تو در جهان دگر باشد.مسعودسعد.معیشت من بی آب ممکن نگردد. ( کلیله و دمنه ). چنانکه ظهور آن بی ادوات آتش زدن ممکن نگردد اثر این بی تجربت و ممارست هم ظاهر نشود. ( کلیله و دمنه ). بهر وجه که ممکن باشد او را( گاو را ) دور کنم. ( کلیله و دمنه ). آنگاه به انواع بلا مبتلا گردد که بیان آن ممکن نگردد. ( کلیله و دمنه ).
خاقانیا چه گویی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سودای یار من چه ؟خاقانی.کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم.خاقانی.میجویم داد و نیست ممکن
کاین نادره در جهان ببینم.خاقانی.به کمندی درم که ممکن نیست
رستگاری به الامان گفتن.سعدی.نظر کن بر احوال زندانیان
که ممکن بود بیگنه در میان.سعدی ( بوستان ).دور از هوای نفس که ممکن نمی شود
در تنگنای صحبت دشمن مجال دوست.سعدی.می شنوم که سعدیا راه مخوف می روی
گر نروم نمی شود صبر و قرار ممکنم.سعدی.آنکو بغیر سابقه چندین نواخت کرد
ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم.سعدی.- ممکن الاثبات ؛ چیزی که اثبات آن امکان داشته و شدنی باشد.

معنی کلمه ممکن در فرهنگ معین

(مُ مَ کَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) برقرار شده ، پابرجا.
(مُ کِ ) [ ع . ] (ص . ) میسر، آسان .

معنی کلمه ممکن در فرهنگ عمید

جایز، روا، میسر، آسان.
۱. ثابت، برقرار، پابرجا .
۲. دارای قدرت.

معنی کلمه ممکن در فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - امکان یابنده میسر . ۲ - امری یا مفهومی و یا موجودی است که از ذات خود اقتضایی نداشته باشد نه اقتضای وجود و نه عدم شاید بود ( لغت بیهقی . پارسی نغز ۳۸۶ ) مقابل ممتنع محال . یا ممکن بودن امکان داشتن حاصل شدن : [ و چون بنائ سبب بر متحرکی و ساکنی بود در آن نیز دو قسم بیش ممکن نبود .. ] ( المعجم . چا . دانشگاه ۳۲ )
بر قرار و پابرجا و ثابت

معنی کلمه ممکن در دانشنامه آزاد فارسی

مُمْکِن
در اصطلاح فلسفه و منطق آنچه متساوی بین وجود و عدم باشد یا وجود و عدمش بر هم ترجیح نداشته باشد. هرگاه در قضیه ای منطقی، ماهیت شیء در موضوع قضیه قرار گیرد و در محمول آن، «وجود» به ماهیت نسبت داده شود، اگر انتساب وجود به ماهیت ضروری نباشد، نسبت حاصل امکانی و موضوع قضیه ممکن الوجود است، همچون قضیۀ «انسان موجود است». ممکن الوجود به حصر عقلی بر سه گونه است: ۱. ممکن الوجود بالذات: هرچه به خودی خود معدوم باشد و به واسطۀ علت تامه اش موجود شود، همچون اشیاء موجود در جهان؛ ۲. ممکن الوجود بالقیاس: آن چه نسبت به امر دیگر ضرورت وجود یا عدم نداشته باشد، همچون علم به چیزی؛ ۳. ممکن الوجود بالغیر، بازگشت این نوع ممکن به ممکن الوجود بالذات است و نوع مستقلی نیست. یکی از مباحث بسیار مهم فلسفی و کلامی، سبب نیازمندی اشیاء به علت العلل است که در فلسفه این نیازمندی امکان و در کلام حدوث دانسته شده است. فلاسفه چون حدوث را وصف متأخر از امکان دانسته اند، علت نیازمندی را امکان ذاتی درنظر گرفته اند که در این صورت ممکن در ایجاد و بقاء نیازمند علت است.

معنی کلمه ممکن در ویکی واژه

مُمکِن
مُمَکَّن
آماده و قابل اتفاق افتادن، موجود بودن یا انجام شدن بی‌آنکه با قوانین، آداب، یا موقعیت‌های تثبیت شده تناقض داشته باشد؛ دارای امکان، میسر، انجام شدنی، شدنی.
ثابت، برقرار شده، پابرجا.

جملاتی از کاربرد کلمه ممکن

ممکن کینش شده در دیده ملک آرزو با خلاف خاطر اندر مکمن کین ساخته
کاف و نون پیش من آنست که خود ممکن نیست مگر آن زلف چو کاف و خم ابروی چو نون
برق اگر درهم نوردد صائب این گلزار را نیست ممکن خاری از باغ تمنا کم شود
مگو ممکن ز حد خویش بگذشت نه او واجب شد و نه واجب او گشت
تا پرده هستی ندری، ممکن نیست کز راز درون پرده آگاه شوی
به روی نکهت‌ گل غنچه هرگز در نمی‌بندد ز حسن خلق ممکن نیست در دلها نگنجیدن
چو ممکنش نگری ذوق هی رکاب زند چو واجبش شمری عقل پس عنان کشدا
گویند کسان جمله چه هشیار و چه مست پیوستن شیشه نیست ممکن چوشکست
رسید از تو به گوشم مژده وصل اگر ممکن بود جای بصر گوش
بر آتش دل خود سوختن چو ممکن نیست به هرزه می‌کشم از سینه آه آتشناک