ممسک

معنی کلمه ممسک در لغت نامه دهخدا

ممسک. [م ُ س ِ ] ( ع ص ) چنگ درزننده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج )( ناظم الاطباء ). || بازدارنده از خروج. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). آنکه خود را نگاه می دارد از خروج. || آنکه بازمی دارد خویشتن را از گفتن. ( ناظم الاطباء ). خاموش. || گیرنده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). بازگیرنده : مایفتح اﷲ للناس من رحمة فلاممسک لها ( قرآن 2/35 )؛ آنچه اﷲ بگشاید مردمان را از بخشایش ، بازگیرنده ای نیست آن را. ( کشف الاسرار میبدی ج 8 ص 157 ). || زُفت و آزمند و بخیل و لئیم و طمعکار و تنگ دست و خسیس و دارای خست و کم خرج. ( ناظم الاطباء ). بخیل. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( مهذب الاسماء ). سیاه کاسه. ژکور :
بسا ممسک که نعمت جمع آورد
که مرد و قحبه اش با دیگری خورد.ناصرخسرو.یکی را داد بخشش تا رساند
یکی را کرد ممسک تا ستاند.نظامی.گر رسدت دم بدم جبرئیل
نیست قضا ممسک وقدرت بخیل.نظامی.بدانست روزی پسر در کمین
که ممسک کجا کرد زر در زمین.سعدی ( بوستان ).نه چون ممسکان دست بر زر گرفت
چو آزادگان بند از او برگرفت.سعدی ( بوستان ).ممسک برای مال ، همه سال تنگدست
سعدی به روی خوب همه روز خرم است.سعدی.محک داند که زر چیست و گدا داند که ممسک کیست. ( گلستان ). || ( اِ ) در مفردات مراد از آن اسطوخدوس و در مرکبات سوطیرا است. رجوع به اسطوخودوس در همین لغت نامه و سوطیرا در تذکره داود ضریر انطاکی ص 210 شود.
ممسک. [ م ُ س َ] ( ع ص ) اسبی که دست و پای سفید دارد. ( مهذب الاسماء ). از انواع تحجیل ( سپیدی دست و پای اسب ) است و اگر تحجیل در دست و پای یک طرف اسب باشد آن را ممسک گویند. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 20 ). و رجوع به مُمسکة شود.
ممسک. [ م ُ م َس ْ س َ ] ( ع ص ) داروی مشک آمیخته. ( آنندراج ): دواء ممسک ؛ داروی مشک آمیخته. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || جامه رنگ کرده به مشک. ( آنندراج ). ثوب ممسک ؛ جامه رنگ کرده به مشک. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || مطیب به مشک. ( از اقرب الموارد ). به مشک آلوده. مشکین. مشک آلود. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

معنی کلمه ممسک در فرهنگ معین

(مُ س ) [ ع . ] (اِفا. ) بخیل ، خسیس .

معنی کلمه ممسک در فرهنگ عمید

۱. امساک کننده، بخیل، خسیس.
۲. چنگ درزننده.

معنی کلمه ممسک در فرهنگ فارسی

امساک کننده، بخیل، خسیس
( اسم ) ۱ - امساک کننده بخیل . ۲ - چنگ در زننده .
داروی مشک آمیخته . دواد ممسک داروی مشک آمیخته . یا جامه رنگ کرده بمشک .

معنی کلمه ممسک در دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مُمْسِکَ: بازدارنده - جلوگیر
ریشه کلمه:
مسک (۲۷ بار)

جملاتی از کاربرد کلمه ممسک

چو روز جزا ممسک بی کرم همه پشت و پهلوی او پر درم
ولی ز ممسکی آنگاه نان خویش خورد کز اضطرار مر او را بود حرام حلال
ناله به لب شکسته ایم داغ به دل نهفته ایم دولتیان ممسکیم زر به خزانه کرده ایم
از آسمان مسیحا شد بر زمین ممسک ای روح قدس بگشا بر او در ابوت
فاقه را کرده باشد استقبال هر که ممسک بود بوقت حیات
عام است ز بس خوشدلی عهد، عجب نیست ممسک کند از یاد فراموش زیان را
دریده گشت به زوبین ناکسی دل لطف بریده گشت به شمشیر ممسکی سر جود
چه ممسکی که ز جود تو قطره‌ای نچکد اگر در آب کسی جامهٔ تو برتابد
زر از نامش چنان بر خویش بالید که مهرش در دل ممسک نگنجید
گر چه کانرا سیم و زر بخشیدن آئین است لیک پیش دریای کفش ممسک نماید کان مرا