معنی کلمه ممتاز در لغت نامه دهخدا
در لئیمان به طبع ممتازی
در خسیسان به فعل بی جفتی
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و بدل زفتی.علی قرط اندکانی.بوزجانی... کریم عهد خویش و ممتاز از جمله اکفا و اقران. ( سلجوقنامه ظهیری ص 18 ).
صفتش در زمانه ممتاز است
دیدنش روح را جهان بین است.عطار.ای به خلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی به روی خوب تو باز.سعدی.دعای صالح و صادق رفیق جان تو باد
که اهل فارس به صدق و صلاح ممتازند.سعدی.هرچه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس
آن که محبوب من است از همه ممتاز آید.سعدی.- ممتاز شدن ؛ برگزیده شدن.
- || مزیت یافتن. برتر آمدن.
- ممتاز کردن ؛ برگزیدن. انتخاب کردن.
- || مزیت دادن.
- ممتاز گردانیدن . ممتاز کردن : باری عز شأنه... آن پادشاه... را به روی خوب و تبرک به مجالست ارباب ورع و مثافنت صلحا از ملوک عالم ممتاز گردانیده است. ( المعجم چ دانشگاه ص 11 ).
ممتاز. [ م ُ ] ( اِخ ) مولوی سیدامان علی فرزند سیدبرکت علی ، نبیره مولوی سراج الدین احمد. از شاعران قرن سیزدهم ، مقیم شهرک فریدپور هند است. در مدرسه دارالاماره کلکته تحصیل کرد. از اوست :
به گلشن چون طلسم صحبتی با گلرخان بستم
شکفتن را دری بر روی حوران جنان بستم
رصد بند عروج طالع ناسازگارم من
حضیض خاکساری را به اوج آسمان بستم
ز هر خاری سراغ منزل مقصود می گیرم
ز رنگ خون پای رفتگان ، نقش نشان بستم
ز خیر و شر منم آزاد و ممتاز اندر این عالم
نه جور از دشمنان دیدم نه طرف از دوستان بستم.( از تذکره صبح گلشن ص 452 ).
ممتاز. [ م ُ ] ( اِخ ) میرزا اسماعیل خان. رجوع به ممتازالدوله شود.