ملکوک. [ م َ ] ( ص ) نعت مفعولی منحوت از لک و لکه فارسی. لکه دار. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || کنایه از بدنام و بی آبرو. - ملکوک شدن عرض کسی ؛ بدنام شدن. بی آبرو شدن او. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). ملکوک. [ م َ ] ( ع ص ) به لاک سرخ کرده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). به لک رنگ کرده. ( از اقرب الموارد ). رجوع به لاک و لک شود.