معنی کلمه ملاحت در لغت نامه دهخدا
همه زیب و لطفی و حسن و ملاحت
سرشت تو از جان پاک است گویی.عثمان مختاری ( دیوان چ همایی ص 522 ).در آفرین تو ماند به روی حورالعین
قصیده های چو آب من از ملاحت و آب.امیرمعزی.خط تو که چون مشک شد از خامه حسن
طغرای ملاحت است و سرنامه حسن.عمعق ( دیوان چ نفیسی ص 204 ).نگار من همه حسن و ملاحت است و جمال
همه ملاحت و حسن و جمال او به کمال.سوزنی.تا ملاحت را به حسن آمیخته
هر که این می بیند آن می خواندش.خاقانی.لطافت معنی در سیاهی خط دبیران است ، معنی ملاحت در خط سیاه رومیان سپیدروی. ( منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 210 ). خوبرویی که ملاحت ندارد و شجاعی که با خصم نیاویزد... به هیچ کار نیاید. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 28 ).
فصاحت می فروشی بی ملاحت
ملاحت باید اول پس فصاحت.( بلبل نامه منسوب به عطار ).ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا.مولوی ( کلیات شمس چ امیرکبیر ص 2 ).گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی
وز نازکشی یابی آن حسن و ملاحت را.مولوی ( ایضاً ص 13 ).هرگه که گویم این دل ریشم درست شد
بروی پراکند نمکی از ملاحتش.سعدی.خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری
فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن.حافظ.حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت.حافظ.- باملاحت ؛ نمکین. بانمک :
شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع
طبع او چون شعر او هم باملاحت هم حسن.منوچهری.چون یوسف خوب روی و چون موسی نیکوخوی و چون عیسی باصباحت و چون محمد باملاحت. ( تاریخ غازان ص 6 ). || نوعی از لون آدمی که مایل به سیاهی باشد چون در این قسم رنگ یک گونه تابشی و لمعان می باشد که طبیعت ادراک خوبی و کیفیت آن رامطبوع و مرغوب می دانند لهذا به لحاظ مرغوبیت آن را به نمکینی صفت کردند. ( غیاث ) ( آنندراج ذیل ملاحة ). || بی نهایتی کمال الهی که هیچکس به نهایت اونرسد. ( فرهنگ اصطلاحات عرفانی سجادی ).