معنی کلمه مقیاس در لغت نامه دهخدا
ترا ندهند هرچ از بهر تو نیست
به هر کار این سخن را دار مقیاس.سنائی ( دیوان چ مصفا ص 172 ).باقی درهای جان و اختران
هم بر این مقیاس ای طالب بدان.مولوی. || آنچه بدان اندازه کنند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). میزان. هرچیزی که چیز دیگر را بدان قیاس کنند و اندازه و مقدار آن را بدانند مانند گز، زرع ، جریب و لیتر. ج ، مقاییس. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- واحد مقیاس ( اصطلاح فیزیکی ) ؛ برای اندازه گرفتن هریک از کمیتها واحدی از همان جنس انتخاب می گردد و کمیتها نسبت به آن واحد سنجیده می شود. چنین مقیاسی را واحد مقیاس نامند.
|| مقیاس شخصی بود از چوب سخت یا از دیگر گوهرها بغایت راستی تراشیده و تیز سر چون مخروط. و او را بر زمین هموار زنند بر کردار میخ عمود بر رویش و آفتاب را پیدا . و آنگه سایه او را قیاس کنند تا دانند که سایه ازمقیاس واجزای او چند است و آن خط که به میان سرمقیاس و سرظل پیوندد او را قطرالظل خوانند. ( التفهیم ص 182 ). || آلتی که بدان اندازه مسافات را معین نمایند. ( ناظم الاطباء ). || میلی که بدان جراح ژرفای زخم را گیرد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) ( ازاقرب الموارد ).