معنی کلمه مقطوع در لغت نامه دهخدا
- قیمت مقطوع ؛ که جای چانه و کم کردن بها ندارد. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- نسل مقطوع ؛ نسل بریده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
|| آن که به سببی از اسباب درماند از قافله در راه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). آن که به یک سببی در راه از قافله بازمانده باشد. ج ، مقاطیع. ( ناظم الاطباء ). || ( در اصطلاح عروض ) شعر که حرف ساکن وتد اخیر وی را حذف کرده حرف متحرک را ساکن نمایند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). قطع در مستفعلن آن است که نون بیندازی و لام را ساکن گردانی مستفعل ْ بماند به سکون لام ، مفعولن به جای آن بنهی و مفعولن چون از این مستفعلن خیزد آن را مقطوع خوانند و قطع در متفاعلن متفاعل باشد به سکون لام ، فعلاتن به جای آن نهند و فعلاتن چون از متفاعلن منشعب باشد آن را مقطوع خوانند. ( المعجم چ مدرس رضوی طبع اول ص 40 و 61 ). || نزد اهل معانی آنچه به ما قبل خود عطف نشده باشد. ( ازمحیط المحیط ). جمله ای است که عطف به ماقبل خود نشده باشد. ( فرهنگ علوم نقلی ). || حدیثی است که اسنادش به تابعی رسد و قطع شده باشد. ( فرهنگ علوم نقلی ). حدیثی که از تابعی روایت شده و موقوف بر او یعنی فقط مقصور بر روایت او باشد. ( از محیط المحیط ). حدیثی که از اقوال و افعال تابعین روایت شده و موقوف بر آنان باشد. ( از تعریفات جرجانی ). حدیثی که از تابعی روایت شده باشد و موقوف علیه بود و این چنین حدیث بنابر قول قسطلانی حجت نیست و در شرح نخبه گوید مقطوع حدیثی است که اسناد آن به تابعی یا مادون او از اتباع تابعی یا کسانی بعد از آنان پایان یابد و فرق بین مقطوع و منقطع آن است که مقطوع از مباحث متن و منقطع از مباحث حدیث است و برخی مقطوع را بر منقطع و منقطع را بر مقطوع اطلاق کنند تجوزاً عن الاصطلاح. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1200 ). || هو مقطوع القیام ؛ یعنی او برنتواند خاست از سستی یا فربهی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || از میان برداشته شده. || گرفته شده. || خفه شده. ( ناظم الاطباء ).
مقطوع. [ م َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان جراحی است که در بخش شادگان شهرستان خرمشهر واقع است و 110 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ، ج 6 ).