مقرع

معنی کلمه مقرع در لغت نامه دهخدا

مقرع. [ م ِ رَ ] ( ع اِ ) آوندی است که در وی خرما فراهم آورده شود. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
مقرع. [ م ُ رَ] ( ع ص ) آنکه کوفته شد پس برداشت سر را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). آنکه چون لجام آن را بکشند، سر را بردارد و بلند کند. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

معنی کلمه مقرع در فرهنگ معین

(مُ رِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - کوبنده . ۲ - فال زننده .

جملاتی از کاربرد کلمه مقرع

به جای مقرعه دادش عمود صبح جهان به جای پرچم جنگ آسمان شب یلدا
چون برون تاخت چشمهٔ روشن حاجتی نایدش به مقرعه زن
حدیث حسودت چه گویم که باشد سر مار افعی سزاوار مقرع
تا شخص من پیاده شد از بار گیر جان از دست درد مقرعه خوردم هزار و اند
پیر راهب شده ناقوس زنان نوبتی مقرعه بر کوس زنان
آب در راه او خلیل زند مقرعش جان جبرئیل زند
برق و سحاب آینه پیل مست بید و سمن مقرعه و ذوالفقار
آن مقرعه زن به کوس دعوی وین جلوه ده عروس معنی
خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش کابرش روز آتشین ستام برآمد
زنند مقرعه به پیش پادشا دوال مار و نیش اژدهای او