معنی کلمه مقراض در لغت نامه دهخدا
زو به مقراض برشی دوسه برداری
کیسه ای دوزی و درزش نه پدید آری.منوچهری.گرچنو زر صیرفی بودی و بزازی یکی
دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز.منوچهری.آنجا آلات آهن ممتاز سازند چون مقراض و کارد و غیره و مقراضی دیدم که از آنجا به مصر آورده بودند، به پنج دینار مغربی می خواستند. ( سفرنامه ناصرخسرو ).
بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض «لا»
جبرئیل پربریده ست اندر این ره صدهزار.سنائی ( دیوان چ مصفا ص 114 ).بریده است به مقراض عزت و تقدیس
زبان تیغ خلیقت ز مدحتش در قال.سنائی ( ایضاً ص 192 ).ز دام کام نپرم برون چو آز و نیاز
همی برند به مقراض اعتراض پرم سنائی ( ایضاً ص 200 ).شاعر آن درزی است دانا کو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت به مقراض کلام.سوزنی.با من دو زبان بسان مقراض
یک چشم به عیب خود چو سوزن.مجیرالدین بیلقانی.مقراضه بندگان چو مقراض
اوداج بریده منکران را.خاقانی.دی که ز انصاف تو صورت منقار کبک
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب.خاقانی.به دست عدل توباشه پر عقاب برید
کبوتران را مقراض نوک منقار است.خاقانی.به خیاط و مقراض محتاج نگشت. ( سندبادنامه ص 2 ).
زهر مقراضه کو چون صبح رانده
عدو چون میخ در مقراض مانده.نظامی.هست او مقراض احقاد و جدال
قاطع جنگ دو خصم و قیل و قال.مولوی.مقراض به دشمنی سرش برمی داشت