معنی کلمه مقدرت در لغت نامه دهخدا
که کنم با رایهامان مشورت
کوست پشت ملک و قطب مقدرت.مولوی.گفت با اینها ندارم مشورت
که یقین سستم کنند از مقدرت.مولوی.و رجوع به مقدرة شود.
- مقدرت داشتن ؛ توانایی داشتن. قدرت داشتن : اگر دست رسیدی و مقدرت داشتی به سواد شب بربیاض روز بلکه به سواد دیده عقل بربیاض پیکر روح تهنیت نامه نوشتی. ( منشآت خاقانی چ محمدروشن ص 338 ).
مقدرة. [ م َ دُ رَ / م َ دَ رَ / م َ دِرَ ] ( ع مص ) توانستن. قَدَر. قَدر. قُدرة. مِقدار. قِدار. قَدارة. قُدور. قُدورة. قِدران. ( منتهی الارب )( از اقرب الموارد ). || توانگر بودن. ( آنندراج ). || ( اِمص ، اِ ) توانایی. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ). قدرت و توانایی. ( آنندراج ). قدرت و توانایی. ماعلیک مقدرة؛ ای قدرة. ( ناظم الاطباء ).
- ذومقدرة ؛ توانگر. ( منتهی الارب ). مرد توانگر و مالدار و غنی. ( ناظم الاطباء ).
مقدرة. [ م َ دَ رَ ] ( ع اِ ) قضا و قدر. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ).