معنی کلمه مفزع در لغت نامه دهخدا
ای ملک زداینده هر ملک زدایان
ای چاره بیچاره و ای مفزع زوار.منوچهری.مثل کسی که دشمنان غالب و خصوم قاهر بدو محیط شوندو مفزع و مهرب از همه جوانب متعذر باشد. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 282 ).
مفزع. [ م ُ زَ ] ( ع ص ) ترسیده شده. هراسناک. بیمناک. ترسو. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
مفزع. [ م ُ زِ ] ( ع ص ) آنکه می ترساند. ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به افزاع شود.
مفزع. [ م ُ ف َزْ زَ ] ( ع ص ) شجاع و دلیر. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از محیط المحیط ). || جبان. ترسو. ( از ناظم الاطباء ). جبان. از اضداد است. ( از اقرب الموارد ) ( از محیط المحیط ). || آنکه ترس او را زایل و برطرف کرده باشند. ( از اقرب الموارد ).