معنی کلمه مفتول در لغت نامه دهخدا
- جعد مفتول ؛ زلف مفتول :
جعد مفتول جان گسل باشد
زلف مرغول غول دل باشد.
سنائی ( حدیقةالحقیقة چ مدرس رضوی ص 357 ). و رجوع به ترکیب زلف مفتول شود.
- روی مفتول کردن ؛ روی پیچیدن. روی گردانیدن. اعراض کردن :
کمند عشق نه بس بود و زلف مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول.سعدی.- زلف مفتول ؛ زلف تابدار. موی پیچیده. موی مجعد و پرشکن :
کمند عشق نه بس بود و زلف مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول.سعدی.- مفتول کردن ؛ تافتن. تاب دادن. تابیدن. ( یادداشت به خطمرحوم دهخدا ) :
کلک مفتول کرد و زلف تو را
برشکستن به هم چوسیسنبر.مسعودسعد. || ( اِ ) تار تافته ، خواه از ابریشم خواه از گلابتون. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || تار زر و نقره و مانند آن ومفتول کش را در هندوستان تارکش گویند. ( آنندراج ). تاری که از برنج و آهن و جز آن سازند. ( از ناظم الاطباء ). سفیقه. سیم چون سیم تلگراف و امثال آن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). در تداول امروز به رشته های دراز و باریک فلزی اعم از زر و سیم و آهن و مس و جز اینها اطلاق شود.
- مفتول زر ؛ سیمی از زر. رشته ای ازطلا :
شدم زرد و لاغر ز بس در نظر
غلط می کنندم به مفتول زر.میرزا طاهر وحید ( از آنندراج ).