مغیب

معنی کلمه مغیب در لغت نامه دهخدا

مغیب. [ م َ ] ( ع مص ) غایب شدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادرزوزنی ). ناپدید شدن. غَیب. غَیبة. غِیاب. غَیبوبة. غُیوب. غُیوبة. مَغاب. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). دور شدن و جدا گردیدن از کسی. ( از اقرب الموارد ) : من و دوستی چو بادام در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق مغیب افتاد. ( گلستان ). || فروشدن آفتاب. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). و رجوع به غیب و غیاب شود. || ( اِ ) جای آفتاب فروشدن. ( دهار ). مغرب. ( مهذب الاسماء ). آنجا که خورشید یا ستاره فروشود. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- مغیب اعتدال ؛ عبارت است از نقطه مغرب. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).
مغیب. [ م ُ / م ُغ ْ ی ِ ] ( ع ص ) مغیبة. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به مغیبة شود.
مغیب. [ م ُ غ َی ْ ی َ ] ( ع ص ) نهان و ناپدید. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). و رجوع به تغییب شود.

معنی کلمه مغیب در فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) پنهان شدن ، مخفی گشتن . ۲ - دور شدن . ۳ - (اِمص . ) اختفاء. ۴ - دوری ، غیبت .

معنی کلمه مغیب در فرهنگ عمید

پنهان شدن، ناپدید شدن، دور شدن.
پنهان شده، ناپدید شده، ناپدید.

معنی کلمه مغیب در فرهنگ فارسی

پنهان شده، ناپدیدشده، ناپدید
( صفت ) زنی که شوهرش غایب باشد.
مغیبه

معنی کلمه مغیب در ویکی واژه

پنهان شدن، مخفی گشتن.
دور شدن.
اختفاء.
دوری، غیبت.

جملاتی از کاربرد کلمه مغیب

کردگار اندر فراز عرش و پیغمبر به خلد مرتضی اندر لب تسنیم و قائم در مغیب
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق مغیب افتاد.
فوق سبع سماوات. بالای هفت آسمان. عبد اللَّه مسعود گفت: امروز بالای هفت آسمان است امّا فردا در قیامت آنجا بود که اللَّه تعالی خواهد. «الَّتِی وَعَدَ الرَّحْمنُ عِبادَهُ بِالْغَیْبِ» ای بالمغیب عنهم و لم یروها، ای هم فی الدّنیا و الموعود فی حال غیبة عنهم، یعنی در دنیااند بهشت را نادیده و از اللَّه تعالی وعده یافته که بآن رسند، «إِنَّهُ کانَ وَعْدُهُ مَأْتِیًّا» یؤتی ما وعده لا محالة، بندگان بآنچه اللَّه تعالی وعده داد رسیدنی‌اند، و روا باشد که مفعول بمعنی فاعل باشد ای وعده آت لا محالة. آنچه اللَّه تعالی وعده داد آمدنی است لا محالة.
و راهی دیگر که به سبب آن بتوان دانست که آدمی را غیر از این بدن، جزئی دیگر است که از جنس بدن نیست، «خواب» است، که در خواب، راه حواس بسته شود و بدن از حرکت بازماند و چشم از دیدن، و گوش از شنیدن بسته، و تن در گوشه ای ساکن و بی حس شود و با وجود این، در آن وقت آدمی در آفاق و اطراف عالم مشغول سیر کردن باشد، و با انصاف خلایق در گفتن و شنودن بلکه اگر نفس را فی الجمله صفائی باشد در عالم ملکوت راه یابد، و از آنجا امور آیند را ببیند و بشناسد و بر مغیبات، مطلع شود، به نوعی که هرگز در بیداری و در وقتی که این بدن در نهایت هوشیاری است نتواند بدان رسید و راه دیگر آنکه آدمی را قوت معرفت همه علمها و صنعتها است، و با آنها پی می برد به حقایق اشیاء و می فهمد اموری چند را که نه از این عالم است و نه می داند که از کجا این امور داخل قلب او شده و از کجا فهمیده و دانسته بلکه گاه است که در یک لحظه، فکر او از مشرق به مغرب و از «ثری» تا «ثریا» رود، با آنکه تن او در عالم خاک محبوس و ایستاده.
مشتری در آسمان جبریل در عرش برین مصطفی در جنت الفردوس و قائم در مغیب
تو چو آفتاب طلعت نشنیدم و ندیدم که مباد، هرگز از مطلع دلبری مغیبت
«وَ أَغْطَشَ لَیْلَها» ای اظلم لیلها، و الغطش: الظّلمة، و الاغطش: الّذی لا یبصر «وَ أَخْرَجَ ضُحاها» ای نهارها وضؤها باخراج الشّمس عن مغیبها و اضافهما الی السّماء لانّ الظّلمة و النّور کلاهما ینزل من السّماء.
آنگاه که نور حق شود عین بینیم مغیبات کونین
و قال: «اذا طلب احدکم حاجة فلیطلبها قبل مغیب الشّمس یوم الجمعة».
حُزتُ المودّةَ فاستوی عندی حضورُک و المغیبُ