مغمز

معنی کلمه مغمز در لغت نامه دهخدا

مغمز. [ م َم َ ] ( ع اِ ) جای طعن و عیب و آز. یقال : فیه مغمز؛ ای مطعن او مطمع. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ج ،مغامز. ( اقرب الموارد ) : چون خشم خود براند و تعریکی فراخور حال آن کس بفرماید لاشک اثر آن زایل شود و اندک و بسیار چیزی باقی نماند و مغمز تمویهات قاصدان هم بشناسد. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 331 ).
مغمز. [ م ُ غ َم ْ م ِ ] ( از ع ، ص ) به چشم و ابرو اشاره کننده. ( غیاث ) ( آنندراج ). || غمازی کننده. ( غیاث ) ( آنندراج ). || به صیغه اسم فاعل در فارسی کیسه کش حمام و شوخ پیرا ازپیکر. ( گنجینه گنجوی ). مشت و مال دهنده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). دلاک. کیسه کش حمام :
حوریان گشته مغمز مهربان
کز سفر بازآمدند این صوفیان.مولوی ( مثنوی چ خاور ص 349 ).و رجوع به مغمزی و مغمزه شود.

معنی کلمه مغمز در فرهنگ معین

(مُ غَ مِّ ) [ ع . ] (اِفا. ص . ) دلاک ، کیسه - کش ، مشت مال دهنده .
(مَ مَ ) [ ع . ] (اِ. ) محلی و موردی برای عیب گیری و بدگویی ، غمازی .

معنی کلمه مغمز در فرهنگ عمید

اشاره کننده با چشم وابرو.
۱. = مُغمِز
۲. مشت ومال دهنده، دلاک.
۳. (اسم، صفت ) سخن چین.

معنی کلمه مغمز در فرهنگ فارسی

دلاک، مشتمال کننده، این کلمه درفارسی ساخته شده ازغمزیعنی مالش دادن وفشردن، مغامزنیزگفته اند
( اسم صفت ) دلاک کیسه کش ( حمام ) مشت مال کننده .
جای طعن و عیب و آز جمع مغامز

معنی کلمه مغمز در ویکی واژه

محلی و موردی برای عیب گیری و بدگویی، غمازی.
دلاک، کیسه - کش، مشت مال دهنده.

جملاتی از کاربرد کلمه مغمز

حوریان گشته مغمز مهربان کز سفر باز آمدند این صوفیان
آورده‌اند کی روزی شیخ با جماعتی متصوفه در نشابور، بسر کوی عدنی کویان رسید. قصابی بود بر سر کوی، چون شیخ با جماعت بوی رسیدند، قصاب با خود گفت ای مادر و زن اینها! مشتی افسوس خواران، سرو گردن ایشان نگر، چون دنبۀ علفی! و دشنام چند بگفت چنانک هیچ مخلوق نشنود. و شیخ را از راه فراست برآن اطلاع بود. حسن مؤدب را گفت ای حسن آن قصاب را بیار. حسن بر قصاب شد و گفت ترا شیخ می‌خواند. مرد بترسید،. شیخ صوفی را پیش حسن فرستاد و گفت او را به گرمابه برید. حسن او را به گرمابه فرستاد و به خدمت شیخ آمد. شیخ گفت به بازار شو و کرباسی باریک و جفتی کفش و دستاری کتان طبری بخر و بدر گرمابه رو و صوفیی دورا آنجا برتا او را مغمزی کنند. حسن دو صوفی را به گرمابه به خدمت او فرستاد و حالی به بازار شد و آنچ شیخ فرموده بود بیاورد. شیخ صوفیان را گفت زود پیراهن و ایزار بدوزید. چون جامه‌ها بردوختند شیخ گفت برو و دران مردپوشان و صددرم بوی ده و او را بگوی که همان سخن کی می‌گفتی می‌گوی. چون سیمت نماند بیا تادیگر بدهم. حسن بفرموده برفت و همه بجای آورد. قصاب درگریستن آمد و به خدمت شیخ باستاد و مرید شیخ شد.
بعارض گشته ای مه را معارض بغمزه گشته ای دل را مغمز