معنی کلمه مغفر در لغت نامه دهخدا
نه ز آهن درع بایستی نه دلدل
نه سر پایانْش بایستی نه مغفر.دقیقی ( از گنج بازیافته ص 72 ).مر این رزمگه بزمگاه من است
گرانمایه مغفر کلاه من است.فردوسی.چو بشکست نیزه برآشفت شاه
بزد گرز بر مغفر کینه خواه.فردوسی.ز خفتان شایسته بد بسترش
به بالین نهاد آن کیی مغفرش.فردوسی.از آن مرز کس را به مردم نداشت
ز ناهید مغفر همی برفراشت.فردوسی.روز نبرد تو نکند دشمن تو را
با ناوک تو مغفر پولاد مغفری.فرخی.فکندم کلاه گلین از سرش
چنان کز سر غازیی مغفری.منوچهری.گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند
در سرش مغز، چو خایسک که خایه شکند.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 155 ).
مگر قومی که از اهل و خویش او که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 190 ).
در حرب این زمانه دیوانه
از صبر ساز تیغ و ز دین مغفر .ناصرخسرو.فایده زین جوشن و مغفر ترا
نیست مگر خواب و خورِ ایدری.ناصرخسرو.سوارانی سراندازان و تازان
همه با جوشن سیمین و مغفر .ناصرخسرو.چه بایدمغفر از آهن مر آن را
که یزدان داده باشد مغفر از فر.ازرقی.بر پرچم علامت بر ناوک غلامان
از مشتریش طاس است از آفتاب مغفر.خاقانی.عید عدو به مرگ بدل شد که بازدید
باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش.خاقانی.زآن مقنعه کآن شاه به بهرام فرستاد
یک تار به صد مغفر رستم نفروشم.خاقانی.