مغزی
معنی کلمه مغزی در لغت نامه دهخدا

مغزی

معنی کلمه مغزی در لغت نامه دهخدا

مغزی. [ م َ زا ] ( ع اِ ) غزو. ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). قصد که به سوی دشمن بود به حرب. ج ، مغازی. ( مهذب الاسماء ). غزو. ج ، مغازی. ( یادداشت به خطمرحوم دهخدا ). و رجوع به غزو شود. || موضع غزو. ( از اقرب الموارد ). جنگ گاه. میدان جنگ. ج ، مغازی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || زمان غزو. ( از اقرب الموارد ). || مراد و مقصود: مغزی الکلام ؛ مراد سخن. یقال : عرفت مغزاه ؛ ای مراده و مقصده. ( از منتهی الارب ). مقصود و مراد از سخن. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). ج ، مغازی. ( اقرب الموارد ). مقصود. قصد. غرض. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ): فاقبل علیه ابوبکر فقال له یا هذا قد عرفت مغزاک.( معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 231، یادداشت ایضاً ).
مغزی. [ م َ ] ( ص نسبی ) منسوب به مغز: سکته مغزی. خونریزی مغزی. آسیب مغزی. ضربه مغزی. || ( اِ ) در خیاطی ، نواری باریک چون قیطانی که به درازی درز شلوار یا لبه جامه دوزند مخالف رنگ شلوار یا جامه. حاشیه باریک بر کنار جامه از لونی دیگر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || در کفاشی ، چرمی که در میان لبه دو پاره چرم گذاشته بدوزند. و رجوع به مغزی دوزی شود. || قسمی از حلواست که بغایت سفید باشد، مغز پسته و بادام در آن آمیخته قرصها بندند. ( غیاث ) ( آنندراج ). || یکی از آلات آهنین در. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

معنی کلمه مغزی در فرهنگ معین

( ~. ) (ص نسب . ) ۱ - منسوب به مغز. ۲ - پارچه ای که از زیر دور یقه و سردست و سر آستین از رنگ دیگر دهند. ۳ - چرمی که در میان لبة دو پاره چرم گذاشته و بدوزند. ۴ - نوعی حلوا که در آن اقسام مغز خوراکی مانند بادام و پسته گذارند.
(مَ زا ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - جنگ ، حرب . ۲ - موضع غزو، میدان جنگ ، ج . مغازی .

معنی کلمه مغزی در فرهنگ عمید

مقصود، مراد.
۱. مربوط به مغز.
۲. باریکه ای از پارچه که در کنارۀ یخه یا سر آستین یا میان دو لبۀ دوختنی بگذارند و بدوزند.

معنی کلمه مغزی در فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - منسوب به مغز : مربوط به مغز [ ضربه شدید مغزی ] . ۲ - ( اسم ) پارچه ای که از زیر دور یقه و سر دست و آستین از رنگ دیگر دهند . ۳ - ( کفاشی ) چرمی که در میان لبه دو پاره چرم گذاشته بدوزند . ۴ - نوعی حلوا که در آن اقسام مغز خوراکی مانند بادام و پسته گذارند .

معنی کلمه مغزی در دانشنامه عمومی

مغزی (شیر). مغزی مختص شیرآلات کلاسیک است. شیرآلات اهرمی فاقد مغذی می باشند و در عوض دارای کارتریج هستند. مغزی از قسمت های زیر تشکیل شده است:
• حلزونی
• مهره و درپوش
• مهره نگه دارنده
• دستگیره
• واشر تخت فیبری یا پلاستیکی مغزی و نحوه تعویض آن.
این واشر وظیفه آب بندی محل اتصال مغزی به بدنهٔ شیر را به عهده دارد. پس همه مراحل تعویض آن مشابه واشرهای قبل است و سر مغزی همانند واشر تخت عوض می شود.

معنی کلمه مغزی در دانشنامه آزاد فارسی

مغزی (cerebral)
مربوط به مغز. به ویژه مربوط به بخشی با نام مخکه با فعالیت های عالی مغز مرتبط است.

معنی کلمه مغزی در ویکی واژه

جنگ، حرب.
موضع غزو، میدان جنگ ؛
مغازی.
منسوب به مغز.
پارچه‌ای که از زیر دور یقه و سردست و سر آستین از رنگ دیگر د
چرمی که در میان لبة دو پاره چرم گذاشته و بدوزند.
نوعی حلوا که در آن اقسام مغز خوراکی مانند بادام و پسته گذارند.

جملاتی از کاربرد کلمه مغزی

بر آمودگانی چو دریا به در سر و مغزی از خویشتن گشته پر
نمی گزم لب نانی ز سست مغزیها خمیر مایهٔ حسرت شده است دندانم
ای عشق، بس جان دوستی، هم دشمنی هم دوستی در مغزی و در پوستی، فی‌الجمله با شاه و گدا
بیمارانی که از کووید-۱۹ بهبود می‌یابند، گزارش می‌دهند که «مه مغزی» را تجربه کرده‌اند، که می‌تواند طیف گسترده‌ای از علائم عصبی و روانی مرتبط با کووید-۱۹ را منعکس کند.
چون نهشتند در سرم مغزی نغز دانی تو کمتر از نغزی
ز تکلیف دم تیغش خجالت می‌کشم ورنه سر سودایی دارم ‌که بی‌مغزی‌ست بار او
آن حبابم که درین بحر ز بی مغزی ها عقده در کار من از کسب هوا افتاده است
چو جوز خام سعیدا نشان بی مغزی است هر آن سری که به قید کلاه می افتد
نه پوست شناسم و نه مغزی تا عشق تو مغز گشت و من پوست
هر آزمون بخشی از ویژگی‌های مغزی فرد را که در زیر بخشی از آنها فهرست شده‌اند را می‌آزماید و سپس از روی آنها با نگرش به سن فرد، بهرهٔ هوشی حساب می‌شود.
صدف زان همه تن شده‌ست استخوان که مغزی چو دُر دارد اندرمیان
چو خم در گوشه‌گیری باش و ناپیدا بمان تا کی ز بی‌مغزی چو بوی باده در میخانه‌ها پیچی