معنی کلمه مغز در لغت نامه دهخدا
هست ز مغز آن سرت ای منگله
همچو زوش مانده تهی کشکله.رودکی ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).یکی صمصام اعداکش عدوخواری چو اژدرها
که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا.دقیقی ( گنج بازیافته ص 77 ).همه مغز مردم خورد شیر و گرگ
جز از دل نجوید پلنگ سترگ.فردوسی.به روزی دو کس بایدت کشت زود
پس از مغز سرشان بباید درود.فردوسی.دوای تو جز مغز آدم چو نیست
بر این درد و درمان بباید گریست.فردوسی.کف یوز پرمغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل کو دره.عنصری ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).از دل گردان برآر زهره به پیکان
در سر مردم بکوب مغز به کوپال.منوچهری.مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت
پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا.خاقانی.که پوست پاره ای آمد هلاک دولت آن
که مغز بی گنهان را دهد به اژدرها.خاقانی.خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین
در مغز افعی مهره بین چون دانه نار آمده.