معنی کلمه مغرب در لغت نامه دهخدا
چو خورشید بر جای مغرب رسید
رخ روز روشن بشد ناپدید.فردوسی.چو از مشرق او سوی مغرب رسد
ز مشرق شب تیره سر برکشد.فردوسی.بس نمانده ست کافتاب خدای
سر به مغرب برون کند ز حجاب.ناصرخسرو.نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب
چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادایی.ناصرخسرو.شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. ( کلیله و دمنه ).
ماه چون از جیب مغرب برد سر
آفتاب از دامن خاور بزاد.خاقانی.گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب
لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده اند.خاقانی.اگر رفت خورشیدگردون به مغرب
برآمد ز رای تو خورشید دیگر.خاقانی.مغربی را مشرقی کرده خدای
کرده مغرب را چو مشرق نورزای.مولوی ( مثنوی چ خاور ص 226 ). || جای فروشدن ستاره. ( ترجمان القرآن ) :
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم.خاقانی.چون به مغرب ستاره ای فروشد رقیب او هر آینه از مشرق طالع باشد. ( المعجم ص 59 ). || آن قسمت از کره زمین که در مغرب واقع شده. ممالکی که در مغرب قرار گرفته :
جمشید زمانه شاه مغرب
اقطاع ده جهان دولت.خاقانی.ای تاجدار خسرو مغرب که شاه چرخ
در مشرقین ز جاه تو کسب ضیا کند.خاقانی.کیخسرو ایران ملک مغرب کز قدر
بر خسرو ایران رسدش بار خدایی.خاقانی.