معنی کلمه مغاک در لغت نامه دهخدا
ابله و فرزانه رافرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.
رودکی ( از لغت فرس چ اقبال ص 253 ).
چراخویشتن کرد باید هلاک
بلندی پدیدار گشت از مغاک.فردوسی.از ایران برآرم یکی تیره خاک
بلندی ندانند باز از مغاک.فردوسی.زمین را به کندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک.فردوسی.که گر کارداری به یک مشت خاک
زیان جوید اندر بلند و مغاک.فردوسی.یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پر ز مشک و عبیر
برون کرد و سرگین بدو کرد پاک
بینداخت با خاک اندر مغاک.فردوسی.زد کلوخی بر هباک آن فژاک
شد هباک او به کردار مغاک.طیان.به چشم همتش ار سوی آسمان نگری
یکی مغاک نمایدسیاه و ژرف چو چاه.فرخی.شبی بد زمهتاب چون روز پاک
ز صد میل پیدا بلند از مغاک.اسدی.زمین تا به جایی نیفتد مغاک
دگر جای بالا نگیرد ز خاک.اسدی.در افکنده بانگش به هامون مغاک
ز کفکش چو قطران شده روی خاک.اسدی.چنان دان که جان برترین گوهر است
نه زین گیتی از گیتی دیگر است
درخشنده شمعی است از جای پاک
فتاده در این ژرف تاری مغاک.اسدی ( از انجمن آرا ).نشان آن کس که این سودا اندر سر وی بود... آن است که این بیمار به همه تن لاغر نبود چه به سر و روی لاغر بود و چشمهایش به مغاک رفته بود. ( هدایة المتعلمین چ متینی ص 243 ).
جانش زی فراز شود تنش زی مغاک شود
تن سوی پلید شود پاک باز پاک شود.ناصرخسرو.