معنی کلمه معیار در لغت نامه دهخدا
خازنان تو ز بس دادن دینار و درم
به نماز اندر دارند گرفته معیار.فرخی. || مقیاس. ملاک. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). وسیله سنجش. آلت سنجش :
ایا شجاعت را نوک نیزه تو پناه
ایا شریعت را تیغ تیز تو معیار.فرخی.نیک و بد بنیوش و برسنجش به معیار خرد
کز خرد برتر به دو جهان سوی من معیار نیست.ناصرخسرو.همبر با دشت مدان کوه را
فکرت را حاکم و معیارکن.ناصرخسرو.کسی دیگر خورد گنج اوبرد رنج
به معیار خرد این قول برسنج.ناصرخسرو.حاکم خود باش و به دانش بسنج
هرچه کنی راست به معیار خویش.ناصرخسرو.فضل را خاطر تو معیار است
عقل را فکرت تو میزان است.مسعودسعد.ای نبوده ترا خرد معیار
وی نگشته ترا هنر مقیاس.مسعودسعد.گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی ظرف دانش و گروهی معیار هنر. ( نوروزنامه ).
به وقت مردی احوال مرد را معیار
به گاه رادی اسباب جود را میزان.سنائی.و هم این رکن چون مقوم روح
چار ارکان جسم را معیار.خاقانی.رایش که فلک سنجد در حکم جهانداری
مانند محک آمدمعیار همه عالم.خاقانی.و در شناختن صحیح و معتل اشعار معیاری است... ( المعجم ص 24 ).
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی برای تجربه از دوستان طلب.صائب. || سنگ محک. ( غیاث ) ( آنندراج ). سنگی که صرافان بدان امتحان زر کنند. محک. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
نرانم بر زبان جز این سخن را
که بر معیار عقل آید معیر.ناصرخسرو.اثقال او به مثقال برنکشند و عیار او به معیار برنسنجند. ( مقامات حمیدی چ شمیم ص 145 ).