معنی کلمه معمور در لغت نامه دهخدا
تات شاعر به مدح درگوید
شاد بادی و قصر تو معمور.ناصرخسرو.از همت تو فال تو چون بخت تو فرخ
وز دولت تو ملک تو چون عمر تو معمور.امیرمعزی.زهی معمار انصاف تو کرده
در و دیوار دین و داد معمور.انوری.رئیس مشرق و مغرب ضیاء دین منصور
که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور.انوری.هرچه در سلک حل و عقد کشد
کلکت آن عالمی بدو معمور.انوری.ز تو خالی مبادا صدر منصب
مبارک بر تو این ایوان معمور.جمال الدین اصفهانی.خراسانی آبادان و ولایتی معمور بر دست او خراب شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 358 ). از بلاد معمور و دیار مشهور دور دست افتاده بود. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 420 ). اعداء دولت مقهور و سپاه مطیع و رعایا خشنود و بلاد معمور. ( سلجوقنامه ظهیری ص 29 ).
عالمی بر منظر معمور بود
او چرا در خانه ویران نشست.عطار.دل و کشورت جمع و معمور باد. ( بوستان ).
می رفت خیال تو زچشم من و می گفت
هیهات از این گوشه که معمور نمانده ست.حافظ. || رفیع. عالی. آراسته :
هم اندرین سخنانم من و گواه منند
مقدمان و بزرگان حضرت معمور.فرخی.چو رایت شه منصور از سپاهان زود
بسیج حضرت معمور کرد بر هنجار.ابوحنیفه اسکافی.و منزلت خویش نزدیک ما هرچه معمورتر دانی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 89 ).
|| پر و ممتلی و آکنده. ( ناظم الاطباء ). انباشته از نقود و زر و سیم : و این مرد را بفرماید تا بازدارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند به نام خزانه معمور. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 164 ). و خطی بداده اند به طوع و رغبت که به خزانه معمور سیصد هزار دینار خدمت کنند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 170 ). امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته است خاصه را... و نثار به تمامی که روز خطبه کردند وبه خزانه معمور است ، و خداوند زیادت دیگر چه فرماید. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 293 ). || عمارت شده و تعمیرشده و بنای نیک آراسته شده و مرمت شده. ( ناظم الاطباء ). || جاری و روان. ( ناظم الاطباء ). || پررونق. فارغ از دغدغه :