معنی کلمه معمر در لغت نامه دهخدا
به عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو
زپادشاهان این دو معمر آتش و آب.مسعودسعد.قدرتش باد تا طراز کمال
بر سپهر معمر اندازد.خاقانی.ای در زمین ملت معمار کشور دین
بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر.خاقانی.جاویدعمر باش که عمر از تو یافت ساز
معمار باغ ملک معمر نکوتر است.خاقانی.- معمر ساختن ؛ عمری دراز به کسی بخشیدن :
عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد عدل
کز جهان عدل است و بس کو را معمر ساختند.خاقانی. || معمور. ( یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 113 ). آباد. آبادان :
زی خازن علم و حکم و خانه معمور
با نام بزرگ آنکه بدو دهر معمر.ناصرخسرو.باد معمر به تو ملک عجم تا ابد
باد مشرف به تو دین عرب تا قیام.فلکی شروانی ( از یادداشتهای قزوینی ).به پنج فرض مقدر به چار رکن مخیر
به هشت قصر معمر به هفت نور مقوم.فلکی شروانی ( از یادداشتهای قزوینی ).شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست
یا رب چو کعبه دار عزیز و معمرش.خاقانی.|| سعادتمند و خجسته. ( ناظم الاطباء ).
معمر. [ م َ م َ ] ( ع اِ ) منزل فراخ با آب و گیاه. ( مهذب الاسماء ). منزل بسیار آب و گیاه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).منزل بسیار آب و گیاه و مردم. ( از اقرب الموارد ).
معمر. [ م ُ ع َم ْ م ِ ] ( ع ص ) آبادکننده و جایی را مسکون نماینده. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به تعمیر شود.
معمر. [ م َ م َ ] ( اِخ )ابن احمد اصفهانی. رجوع به ابومنصور معمر... شود.
معمر. [ م ُ ع َم ْ م َ / م َ م َ ] ( اِخ ) ابن حسین اهوازی ، مکنی به ابوالقاسم. رجوع به ابوالقاسم معمربن حسین اهوازی شود.
معمر. [ م َ م َ ] ( اِخ ) ابن راشد الازدی الحدانی ، مکنی به ابی عروه ( 95-153 هَ. ق. ) از مردم بصره و از حفاظ حدیث و فقیهی متقن و ثقه بود. ( ازاعلام زرکلی ج 3 ص 1958 ). و رجوع به همین مأخذ شود.