معقول

معنی کلمه معقول در لغت نامه دهخدا

معقول. [ م َ ] ( ع مص ) خردمند گشتن و دریافتن. ( تاج المصادر بیهقی ). دریافتن و دانستن. نقیض جهل. ( منتهی الارب ). ادراک کردن و آن از مصادری است که بر وزن اسم مفعول است مانند مجهود و میسور. ( از اقرب الموارد ). || ( ص ) فهمیده. ( منتهی الارب ). فهمیده و دریافت شده. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || پسندیده عقل. ( غیاث ) ( ناظم الاطباء ).پسندیده عقل چنانکه گویند این معقول است. ( آنندراج ). لایق و پسندیده. ( ناظم الاطباء ). درخور توجه. مناسب. مقابل نامعقول : عقول حکایت آن معقول و مقبول ندارد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 412 ).
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست.حافظ.محمدخان را جمعیت معقول از ایلات وند بهم رسیده. ( تاریخ گلستانه ). از پای بغداد لشکری گرفته با جمعیت معقول خود را می رسانیم. ( تاریخ گلستانه ). علیمردان خان بختیاری بعد از جمعآوری لشکر از اعراب و شوشتر و غیره از ایل بختیاری هم جمعیتی معقول به نزد او رفته... ( تاریخ گلستانه ). بعد از اطاعت اهالی آن ملک خزانه معقولی به دست آورده اقتدار کلی بهم رسانید. ( تاریخ گلستانه ). || قابل دریافت و شایسته ادراک. ( ناظم الاطباء ). آنچه به یاری عقل دریافته شود. مقابل محسوس. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
آنکه معقول هست چون بهمان
وین که محسوس نام اوست فلان.ناصرخسرو.محسوس بود هرچه در این پنج حس آید
محسوس جز این را دان معقول جز آن را.ناصرخسرو.ز محسوس برتر به حد و گهر
ز معقول کمتر به کردار و شان.مسعودسعد.چنان تصور معشوق در خیال من است
که دیگرم متصور نمی شود معقول.سعدی. || خرد. ( مهذب الاسماء ). عقل. ( اقرب الموارد ) :
یقین گشتم به آیات و به معقول
که باشد مبعث و میزان و محشر.ناصرخسرو.و رجوع به معنی بعد شود.
|| ( اصطلاح فلسفی ) کلمه معقول گاه اطلاق بر صور عقلیه شود و گاه بر اموری که درخارج وجودی ندارند و گاه بر اموری که محسوس نمی باشند و مجردند که در این صورت مراد از معقول عقل است. ( فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی ).
- علم معقول ؛ علوم عقلیه چون ریاضی و طبیعی و فلسفه. مقابل علم منقول چون حدیث و فقه و تفسیر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

معنی کلمه معقول در فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) پسندیدة عقل ، آنچه با عقل پذیرفتنی باشد.

معنی کلمه معقول در فرهنگ فارسی

پسندیده عقل، آنچه بوسیله عقل درک شود، معقولات جمع

معنی کلمه معقول در دانشنامه آزاد فارسی

مَعقول
در مقابل محسوس، چیزی که توسط عقل ادراک شود. معقول، در اصطلاح فلسفی، با تقسیم های متفاوت در معانی گوناگونی به کار رفته است: ۱. معقول بالذات و معقول بالعرض؛ آنچه در ذهن یافت شود معقول بالذات است و مابه ازای آن در خارج معقول بالعرض است. در نتیجه، مثلاً صورت ذهنی میز مورد مشاهدۀ معقول بالذات است و میز خارجی معقول بالعرض؛ ۲. معقول اول و ثانی؛ هر صورت عقلی که ما به ازای صریح آن در خارج باشد معقول اول است و الّا معقول ثانی است؛ مانند انسان و اسب که معانی کلی اند و مابه ازای آن ها در خارج موجود است. معقول ثانی که در واقع از انتزاعات عقلی است در اصطلاح فلسفی بر دو گونه است: الف. معقول ثانی منطقی. معقولاتی که عروض و اتصاف آن ها در ذهن است، مثل کلیت که عارض طبیعت انسان در ذهن می شود؛ ب. معقول ثانی فلسفی. معقولاتی که عروضشان در ذهن و اتصافشان در خارج است، مثل امکان که عارض بر فرد ذهنی مانند انسان شده و فرد انسان در خارج متصف به آن است. گاه معقول ثانی فلسفی بر معقول منطقی نیز اطلاق شده است. گفتنی است که در معنی معقول اول، گاه قوۀ عاقله در مقابل سایر قوای نفس قرار گرفته، از این رو معقول در برابر محسوس، متوهَّم و متخیَّل است و گاه معقول در مقابل خارج لحاظ شده که در این صورت دربر دارندۀ کلیۀ ادراکات اولیۀ ذهنی است.

معنی کلمه معقول در ویکی واژه

معقول (جمع معقول‌ها)
پسندیدة عقل، آنچه با عقل پذیرفتنی باشد.
آنچه به ياري عقل دريافته شود.

جملاتی از کاربرد کلمه معقول

لیک هر معقول فرع عاقل است ذات بی او ذات عاقل باطل است
هر آن کس صلح شد معقول خاطر دهد باج و شود در جگ حاضر
و نیز گفت: نگوییم که آنچ کرد از صنع بعلم کرد، بدان روی که آنرا نخست دانسته بود آنگاه بکرداز بهر آنک عقل معقول اوست و علمهاء ما از عقل است، پس روا نیست که خدای مر علم را بعلم کرده باشد، که این محال بود، ازبهرآنک چیزها را بعلم کنند و علم را بعلم نکنند، و چو مارا ازعلم نصیب است و علم ما از عقل است، دانستیم که عقل آفریده اوست. این قولها افلاطون است‌اندر ارادت و علم باری و‌اندر عقل.
در وجود اجتماع فعل و قبول پیش روشندلان بود معقول
نه که تاثیر از قدر معمول نیست لیک تاثیرش ازو معقول نیست
چونکه حاصل نداشت خط اصول کرد باور حدیث نامعقول
میوهٔ معقول به دست خرد از شجر حکمت او می‌چنم
ای بلبل بوستان معقول طوطی شکرفشان معقول
هرگز نبود حرارت عشق در طبع فسردگان معقول