معطلی

معنی کلمه معطلی در لغت نامه دهخدا

معطلی. [ م ُ ع َطْ طَ ] ( حامص ) درنگی و دیری. ( ناظم الاطباء ). گرفتار چیزی شدن و وقت خود را صرف آن کردن : پختن این غذا یک ساعت معطلی دارد. ( فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ). منتظر ماندن. انتظار.
- بدون معطلی ؛ بی معطلی. بدون درنگ. بدون انتظار کشیدن.
|| بیکاری. || سرگردانی. ( ناظم الاطباء ). || اهمال و غفلت. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه معطلی در فرهنگ معین

(مُ عَ طَّ ) [ ع - فا. ] (حامص . ) چشم - انتظاری ، بلاتکلیفی .

معنی کلمه معطلی در فرهنگ فارسی

۱ - معطل شدن منتظر ماندن . یا بدون ( بی ) معطلی . بودن درنگ و وقفه : بی معطلی قبول کرد . ۲ - سرگردانی .

جملاتی از کاربرد کلمه معطلی

مدبری که ندارد شریک در عزت معطلی ست بر او وجود عقل فعال
معطلی مطلق تویی در ملک عشق هر دو عالم دست‌های سایل است
و معلوم نیست که ثواب خود صفت فقر از اینها کمتر باشد علاوه بر این، ثواب هر عبادتی از فقیر بالاتر است از ثواب عبادت غنی و اگر هیچ فضیلتی دیگر از برای فقیر بر غنی نباشد همان بس است که ذلت محاسبه روز قیامت، و معطلی حساب از برای او نخواهد بود.
دی جدل با معطلی کردم که ز توحید هیچ ساز نداشت