معنی کلمه معطل در لغت نامه دهخدا
نظری مباح کردند و هزار خون معطل
دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان.سعدی. || از کار بازمانده. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ) :
دو دستم به سستی چو پوده پیاز
دو پایم معطل دو دیده عرن.ابوالعباس ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).|| نامسکون وغیرمعمور. ( ناظم الاطباء ). خراب. ویران. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || استعمال ناشده. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). || معدوم و ناپدید. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). || ناتوان و بیچاره و بینوا و درمانده و نادار. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). || بی فایده و بیحاصل. ( ناظم الاطباء ). || تهی و خالی.( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). || در انتظار گذاشته. منتظر مانده. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). || سرگردان. ( ناظم الاطباء ). || کهنه شده. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). || یکی از اقسام طرح است و طرح ، انداختن حروف معجم یا مهمل است از شعر یا انشا. و رجوع به طرح شود.
معطل. [ م ُ ع َطْ طِ ] ( ع ص ) آنکه صانع عزوجل را انکار کند و شرایع را باطل انگارد. ج ، معطلون.( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
ورش تو نیست نهی خود معطلی به یقین
از این دو دانش توحید توبه عیب و عوار.ناصرخسرو ( دیوان چ سهیلی ص 179 ).دی جدل با معطلی کردم
که ز توحید هیچ ساز نداشت.خاقانی.و رجوع به معطله شود.