معنی کلمه معشوقه در لغت نامه دهخدا
( معشوقة ) معشوقة. [ م َ ق َ ] ( ع ص ) مؤنث معشوق. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به معشوق و معشوقه شود.
معشوقه. [ م َ ق َ / ق ِ ] ( از ع ، ص ، اِ ) فغ و محبوب و دلبری که زن باشد. ( ناظم الاطباء ). زن محبوب. زنی که به او عشق ورزند :
معشوقه خراباتی و مطرب باید
تا نیم شبان زنان و کوبان آید.عنصری.چو تو معشوقه و چو تو دلبر
نبود خلق را به عالم در.مسعودسعد.معشوقه بی عیب مجوی. ( اسرارالتوحید، از امثال و حکم ص 1717 ).
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژه مجنون چهارم چون لب لیلی.خاقانی.ملک زاده چون یک زمان بنگرید
می و مجلس و نقل و معشوقه دید.نظامی.معشوقه که دیر دیر بینند
آخر کم از آنکه سیر بینند.( گلستان ).بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود.حافظ.ای که بر کوچه معشوقه ما می گذری
با خبر باش که سر می شکند دیوارش.حافظ.معشوقه که عمرش چون غمم باد دراز
امروز تلطفی دگر کردآغاز.ابوالفضل هروی ( از امثال وحکم ص 1828 ).معشوقه کارافتاده به ، دل برده و دل داده به
افکنده و افتاده به مجروح و بر کف خنجرش.نشاط. || «ه » در آخرلفظ معشوقه نظر بر قاعده عربیه نشانه تأنیث است لیکن به قانون فارسیان علامت تأنیث نیست و حرفی است که در اواخر اکثر الفاظ زیاده کنند و مزیدٌ علیه معشوق است مثل عیاره و رقیبه مزیدٌ علیه عیار و رقیب. ( از آنندراج ) ( از غیاث ). مرد محبوب. معشوق : و اگر معشوقه تو فریشته مقرب است که به هیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو. ( قابوسنامه چ نفیسی ص 56 ).ناگاه چشم زن بر پای او افتاد، دانست که بلا آمد معشوقه را گفت آواز بلند کن... ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 219 ).
- معشوقه روز بینوایی ؛ به اصطلاح آن است که مثلاً جوانی به ساده پسری یا زنی بند شده بعد چندی با بهتری از او صحبت درگرفت روزی که وصل معشوق دلخواه میسر نیامد از بینوایی به همان معشوق نخستین که دلش از او کشیده است درسازد و گوید که به معشوقه روز بینوایی درساختم حالا اطلاق آن عام است هر آنچه در ایام بینوایی دست بهم دهد. ( آنندراج )