معنی کلمه معسکر در لغت نامه دهخدا
لشکر جود را به گیتی در
جز کف راد تو معسکر نیست.عنصری.ولیک گشت هزیمت ز پیش لشکر روم
سپاه زنگ و معسکرش گشت زیر و زبر.مسعودسعد.در ناف عالمی دل ما جای مهر تست
جای ملک میان معسکر نکوتر است.خاقانی.گرد معسکرت فلک ساخت حنوط اختران
زانکه نجوم ملک را شاه فلک معسکری.خاقانی.پوشندگان خلعت ایمان گه الست
ایمان صفت برهنه سران در معسکرش.خاقانی.عید ملایک است ز لشکرگه ملک
دیوی غلام بوده به دریا معسکرش.خاقانی.- معسکر زدن ؛ لشکرگاه زدن. اردو زدن :
ای خیل ادب صف زده اندر کنف تو
ای علم زده بر در فضل تو معسکر.ناصرخسرو.- معسکر ساختن ؛ لشکرگاه ترتیب دادن. اردوگاه ساختن :
ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش
شاید از خضرای نه چرخش معسکر ساختند.خاقانی.گر مخالف معسکری سازد
طعنه ای در برابر اندازد.خاقانی.|| جای گردهم آیی. ( از اقرب الموارد ). موضع تجمع. ( محیط المحیط ) ( المنجد ).
معسکر. [ م ُ ع َ ک ِ ] ( ع ص ) آنکه اردو می زند و مشق می دهد سپاه را و فرمانده اردو و صاحب منصبی که تعیین لشکرگاه می کند. ( ناظم الاطباء ).