معنی کلمه معجر در لغت نامه دهخدا
فغان من همه ز آن زلف تابدار سیاه
که گاه پرده لاله ست و گاه معجر ماه.رودکی.به مستحقان ندهی ازآنچه داری و باز
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک.عنصری ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن.منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 57 ).ببسته سفالین کمر هفت و هشت
فکنده به سر بر تنک معجری.منوچهری.بسی بر درخت گل از برگ و بارش
گهی معجر و گاه دستار دارد.ناصرخسرو.با صد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد به آستی و معجر.ناصرخسرو.گشت به ناخن چو پیرهنش مرا روی
شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر.مسعودسعد.ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب
ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم.امیرمعزی ( ازآنندراج ).از تف و تاب خنجر ترکان لشکرت
در سرکشد به شکل زنان معجر آفتاب.انوری ( از آنندراج ).خاتون کائنات مربع نشسته خوش
پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش.خاقانی.چون دو لشکر در هم افتادند چون گیسوی حور
هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند.خاقانی.عید است و آن عصیر عروسی است صرع دار
کف برلب آوریده و آلوده معجرش.خاقانی.گه از فرق سرش معجر گشادی
غلامانه کلاهش برنهادی.نظامی.به ره بر یکی دختر خانه بود
به معجر غبار از پدر می زدود.سعدی ( بوستان ).نه چندان نشیند در این دیده خاک
که بازش به معجر توان کرد پاک.سعدی ( بوستان ).رازی که در میان سر آغوش و پیچک است
آن راز را به مهر به معجر نوشته اند.نظام قاری ( دیوان ص 23 ).چو عشق بامه معجرفروش می بازم