معنی کلمه معتکف در لغت نامه دهخدا
معتکفان حرم غیب را
نیست به از خامه تو دیده بان.خاقانی.و آن عمرخوار دریا و آن روزه دار آتش
چون معتکف برهمن نه قوت و نه نوالش.خاقانی.حبل اﷲ است معتکفان را دو زلف او
هم روز عید و هم شب قدر اندراو نهان.خاقانی.گه نعره زنان معتکف صومعه بودیم
گه رقص کنان گوشه خمار گزیدیم.عطار.بر بالین تربت یحیی علیه السلام معتکف بودم. ( گلستان ).
بتی داشت بانوی مصر ازرخام
بر او معتکف بامدادان و شام.سعدی ( بوستان ).و رجوع به اعتکاف شود. || مقیم. متوقف. ملازم جایی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
کعبه همچون شاه زنبوران میانجا معتکف
عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده.خاقانی.کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون
خود نبود هیچ قطب منقلب از اضطراب.خاقانی.پسری کارزوی جان پدر بود گذشت
تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر.خاقانی.گر ز درت غایب است جسم طبیعت پذیر
معتکف صدر تست جان طریقت گزین.خاقانی.این ابربین که معتکف اوست آفتاب
وین آفتاب کابر کرم سایبان اوست.خاقانی.- معتکف شدن ؛ مقیم شدن. ملازم شدن. جای گرفتن :
عشق تو کاندر میان جان من شد معتکف
کی فراموشش کنم گر من فراموش آمدم.عطار.گربه در سوارخ از آن شد معتکف
که از آن سوراخ او شد معتلف.مولوی. || گوشه نشین. ( ناظم الاطباء ). گوشه گیر. خلوت نشین. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- معتکف نشستن ؛ گوشه گیری کردن. در خلوت نشستن. عزلت گزیدن : فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند. ( گلستان ).