معنی کلمه مطیع در لغت نامه دهخدا
خدا را بجاآوری بندگی
مطیعش شوی در سرافکندگی.فردوسی.دل من چون رعیتی است مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست.فرخی.مردم روزگار وی ، وضیع و شریف او را گردن نهند و مطیع و منقاد وی باشند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92 ). ایشان چنانکه فرموده ایم ترا مطیع و فرمانبردار باشند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283 ). و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع وی گشته. ( تاریخ بیهقی ). هر که اختیار کند همگان او را مطیع باشند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372 ). اگر خواهد او گاو را بیارم تا ملک را مطیع باشد. ( کلیله و دمنه ). حکم او را مطیع و منقاد گشتند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 438 ). جملگی مطیع فرمان گشتند. ( گلستان ).
برگی که از برای مطیعان کشد خدای
عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود.سعدی.- مطیع شدن ؛ منقاد شدن. فرمانبردار گردیدن :
ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری
شدند جمله مر او را مطیع و فرمانبر.ناصرخسرو.مراد هر که برآری مطیع امر تو شد
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.سعدی.- مطیع کردن ؛ فرمانبر کردن و تابع و منقاد نمودن. ( ناظم الاطباء ) :
ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت
چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را.سعدی.- مطیعگشتن ؛ مطیع شدن. منقاد و فرمانبردار گردیدن :
او را بدان که دیو جسد را مطیع گشت
حکمت سفه شده ست و سعادت شقا شده ست.ناصرخسرو ( دیوان چ سهیلی ص 53 ).دیوش مطیع گشته به مال و پری به علم
آن یابد این که هوش و خردش آشنا شده ست.ناصرخسرو ( دیوان چ سهیلی ص 54 ).
مطیع. [ م ُ ] ( اِخ ) ابن ایاس کنانی. از شعرایی است که عهد اموی و عباسی را دریافته است. شاعری ظریف گوی ملیح و متهم به زندقه بود. منشاء وی کوفه و پدرش از فلسطین بود. از عباسیان کناره گرفت و به جعفربن منصور روی آورد و تا پایان عمر هم باوی بود. با حماد عجرد شاعر دوستی داشت. وی به سال 166 هَ.ق. درگذشته است. ( از اعلام زرکلی ج 3 ص 1049 ).