مضمحل

معنی کلمه مضمحل در لغت نامه دهخدا

مضمحل. [ م ُ م َ ح ِل ل ] ( ع ص ) نیست و محو شونده و ناچیز و سست. ( غیاث ) ( آنندراج ). نیست و نابود و پراکنده و پریشان و منتشر و ناپدید و نابود و محو شده و برطرف شده و ناچیز. ( ناظم الاطباء ).
- مضمحل شدن ؛ نیست و نابود شدن : و از گرستن رطوبات زجاجی و ملحی ، بحکم قوت حرارت غریزی منحل و مضمحل شد. ( سندبادنامه ص 291 ).
- مضمحل گرداندن ؛ نابود گرداندن. نیست کردن : و بعضی را بخار شکل بطریق آه از راه نفس بیرون آردو بتدریج مضمحل گرداند. ( سندبادنامه ص 15 ).

معنی کلمه مضمحل در فرهنگ معین

(مُ مَ حِ لّ ) [ ع . ] (اِفا. ) پراکنده ، از میان رفته ، نابود.

معنی کلمه مضمحل در فرهنگ فارسی

نیست ونابود، پراکنده وازمیان رفته
۱ - ( اسم ) نابود شونده نیست شونده ۲- ( صفت ) نابود ناپدید .

جملاتی از کاربرد کلمه مضمحل

مه ده چار پیشت مضمحل شد سهیل از گوشه چشمت خجل شد
نسبت عشق چونکه غالب شد مضمحل گشت اندرو انتساب
شد زمین از طعنهٔ گردون خجل نا امید و دل گران و مضمحل
آن جام می بیار که از لوح اعتبار سازد غبار هستی موهوم مضمحل
ابن یزدانیار را پرسیدند که عارف کی حق را بیند گفت چون شاهد پدید آید و شواهد فانی شود و حواس بشود و اخلاص مضمحلّ شود.
کسی کو بقای شما را نخواست شود زیر پای فنا مضمحل

الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ الآیة جعفر بن محمد (ص) گفت: «الیوم» اشارتست بآن روز که مصطفی (ص) را بخلق فرستادند و تاج رسالت بر فرق نبوت وی نهادند، و شادروان شرع او گرد عالم درکشیدند، و بساط رحمت بگسترانیدند. دود شرک با طی ادبار خود شده، و رسوم و آثار کفر مندرس و مضمحل گشته، و از چهار گوشه عالم آواز کوس دولت محمد عربی علیه افضل الصلوات برآمده که: وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ

وجود ممکنات آید بجا خود که در نور سیاه آن مضمحل بد
جعلت نار علیهم دارهم کالمضمحلة