مضمحل. [ م ُ م َ ح ِل ل ] ( ع ص ) نیست و محو شونده و ناچیز و سست. ( غیاث ) ( آنندراج ). نیست و نابود و پراکنده و پریشان و منتشر و ناپدید و نابود و محو شده و برطرف شده و ناچیز. ( ناظم الاطباء ). - مضمحل شدن ؛ نیست و نابود شدن : و از گرستن رطوبات زجاجی و ملحی ، بحکم قوت حرارت غریزی منحل و مضمحل شد. ( سندبادنامه ص 291 ). - مضمحل گرداندن ؛ نابود گرداندن. نیست کردن : و بعضی را بخار شکل بطریق آه از راه نفس بیرون آردو بتدریج مضمحل گرداند. ( سندبادنامه ص 15 ).
معنی کلمه مضمحل در فرهنگ معین
(مُ مَ حِ لّ ) [ ع . ] (اِفا. ) پراکنده ، از میان رفته ، نابود.
شد زمین از طعنهٔ گردون خجل نا امید و دل گران و مضمحل
آن جام می بیار که از لوح اعتبار سازد غبار هستی موهوم مضمحل
ابن یزدانیار را پرسیدند که عارف کی حق را بیند گفت چون شاهد پدید آید و شواهد فانی شود و حواس بشود و اخلاص مضمحلّ شود.
کسی کو بقای شما را نخواست شود زیر پای فنا مضمحل
الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ الآیة جعفر بن محمد (ص) گفت: «الیوم» اشارتست بآن روز که مصطفی (ص) را بخلق فرستادند و تاج رسالت بر فرق نبوت وی نهادند، و شادروان شرع او گرد عالم درکشیدند، و بساط رحمت بگسترانیدند. دود شرک با طی ادبار خود شده، و رسوم و آثار کفر مندرس و مضمحل گشته، و از چهار گوشه عالم آواز کوس دولت محمد عربی علیه افضل الصلوات برآمده که: وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ
وجود ممکنات آید بجا خود که در نور سیاه آن مضمحل بد