معنی کلمه مضطرب در لغت نامه دهخدا
ای شده بدخواه تو مضطرب اضطراب
همچو بداندیش تو ممتحن امتحان.خاقانی.مضطرب از دولتیان دیار
ملک بر او شیفته چون روزگار.نظامی.- حدیث مضطرب السند ؛ حدیثی که طریق آن جید نباشد. ( از منتهی الارب ). در اصطلاح درایه حدیثی است که در متن یا سند آن اختلاف باشد، به این طریق که هر بار طوری نقل شده باشد، چه آنکه اختلاف از لحاظ روات متعدد باشد یا از راوی واحد یا از مؤلفان یااز کاتبان باشد به نحوی که واقع مشتبه شده باشد و این اختلاف گاه موجب اختلاف در حکم متن است و گاه در اعتبار سند. ( از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی ). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و احمدبن موسی بن طاوس شود.
- مضطرب شدن ؛ پریشان و آشفته و متزلزل شدن : سلطان از خبر واقعه عم مضطرب و غمناک شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 343 ).
- مضطرب گردیدن ؛ مضطرب شدن. مضطرب گشتن : کار به دو جوان رسید و در سر یکدیگر شدند و آن ولایت و نواحی مضطرب گردید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362 ).
- مضطرب گشتن ؛ مضطرب شدن. آشفته گشتن. مضطرب گردیدن. پریشان گردیدن : آن نواحی مضطرب گشته و شاه ملک آنجا شده و وی دشمن بزرگ است سلجوقیان را. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 453 ). شیر در... فکرت بود مضطرب گشته... ( کلیله ودمنه ).
چون بدو، ره نی و، بی او صبر نی
مضطرب گشتیم و مضطر سوختیم.عطار ( دیوان چ تفضلی ص 450 ).- مضطرب العنانی ؛ شکست خورده و تنها. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ).