معنی کلمه مصلح در لغت نامه دهخدا
مصلحان را نظرنواز شوم
مصلحت را به پیش باز شوم.نظامی.متقیان و مصلحان پای در دامن امن و عافیت نهادند. ( سندبادنامه ص 9 ). مسافر؛ مصلح میان قوم. ( منتهی الارب ). || نیکویی کننده. آنکه نیکویی می کند. ( ناظم الاطباء ). نیکوکار. ج ، مصلحون. ( مهذب الاسماء ). شخص خوب و نکوکار نیکوکردار نیک منش نیکوسرشت. ( یادداشت مؤلف ) : مکتب وی را به مصلحی دادند. ( گلستان ). || کسی که درست می کند و آراسته می کند. || موافق و مناسب. || میانجی و صلح دهنده و آشتی دهنده. ( ناظم الاطباء ). آشتی دهنده. میانجی. مقابل مفسد و فسادانگیز. ( یادداشت مؤلف ). || داور و حاکم. ( ناظم الاطباء ) : شرط آن است که درباب سلجوقیان سخن نگویی که صلح با آن ایشان مرا ممکن نخواهد بود که میان هر دو گروه شمشیر خونریز است مصالح. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 698 ). || شفابخش. || موافق و مناسب بدن و مزاج. ( ناظم الاطباء ). در ادویه ، دارویی که با داروی دیگر یار کنندتا مضرات داروی اولین ببرد. کم کننده یا برنده زیان دارویی : و مصلح وی سکنجبین است. ( یادداشت مؤلف ). آنچه اصلاح حال مأکول و مشروب نماید اعم از آنکه دفع ضرر آن کند یا معاونت بر فعل او نماید یا حفظ قوه یاکسر حدت او کند یا بدرقه به جهت وصول او به اعضا گردد.
- مصلح شدن ؛ به صلاح آورنده شدن.
- || آشتی دهنده شدن :
اهتمام تو اگر مصلح اضداد شود
سر برآرد ز گریبان ابد شخص ازل.وحشی ( دیوان ص 232 ).
مصلح. [ م ُ ل َ ] ( ع ص ) اصلاح شده و درست گشته. || مهیا. ( ناظم الاطباء ).