مصقول

معنی کلمه مصقول در لغت نامه دهخدا

مصقول. [ م َ ] ( ع ص ) زدوده. ( منتهی الارب ). صیقل شده و جلاداده شده. ( ناظم الاطباء ). روشن و صاف کرده شده. ( آنندراج ) ( غیاث ). فروغ داده. ( تفلیسی ). افروخته.صیقل زده. صیقلی شده. روشن کرده. صیقلی. روشن. صیقلی کرده. جلاداده. زنگ زدوده. ( یادداشت مؤلف ) :
گفت من آئینه ام مصقول دست
ترک و هندودر من آن بیند که هست.مولوی.دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هرآینه مصقول.حافظ ( چ قزوینی ص 208 ).- مصقول کردن ؛ صیقل دادن. زدودن. صیقلی کردن. صاف و روشن ساختن. زنگ زدودن.
- مصقول گشتن ؛ صاف و روشن شدن. صافی شدن و جلا یافتن. براق و مشعشع شدن.
|| شمشیر فروغ داده. ( دهار ). شمشیر روشن کرده. ( مهذب الاسماء ). || پارچه نازک ولطیف که از آن جامه تابستانی کنند. ( یادداشت مؤلف ) :
الحر فی الحریر و الاقطان
و البرد فی المصقول و الکتان.ابن سینا ( ارجوزة ).- مصقول پوش ؛ که جامه نازک و روشن و لطیف بر تن دارد.
- || سرخ پوش :
ازآتش به خنجر برافکند جوش
ز خون دشت و کُه کرد مصقول پوش.اسدی. || سرخ :
صبح آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامه کافور بردمید...
خورشید با سهیل عروسی کند همی
کزبامداد کله مصقول برکشید.کسائی.چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حله منقوش گشته بستان.فرخی.به خون مصقول کن رنگ رخانم
سیاهی را بشوی از دیدگانم.( ویس و رامین ). || توسعاً، پارچه سرخ :
ز دریا چو خورشید برزد درفش
چو مصقول گشت آن هوای بنفش.فردوسی.سواران ز خون لاله کردار چنگ
پیاده چو مصقول دامن به رنگ.اسدی.

معنی کلمه مصقول در فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) صیقل زده ، جلا داده شده .

معنی کلمه مصقول در فرهنگ عمید

صیقل زده، جلا داده شده.

معنی کلمه مصقول در فرهنگ فارسی

صیقل زده، جلا داده شده
( اسم ) صیقل زده زنگ زدوده جلا داده شده ( آیینه شمشیر و جز آنها ) : دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد بود ز زنگ حوادث بر آینه مصقول . ( حافظ )

معنی کلمه مصقول در ویکی واژه

صیقل زده، جلا داده شده.

جملاتی از کاربرد کلمه مصقول

کشیده خنجر مصقولش آفتاب نهاد گشاده چتر همایونش آسمان کردار
صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید وز آسمان سپیده کافور بردمید
بیا بیا که صفا در پی صفاست همه حریف ساده، می بی غش و قدح مصقول
سواران ز خون لاله کردار چنگ پیاده چو مصقول دامن به رنگ
دلم چو گشت مصیقل به صیقل مهرش بود ز زنگ حوادث بر آینه مصقول
ز خنجر چو آتش بر انگیخت جوش ز خون دشت کُه کرد مصقول پوش
صبح آمد و علامت مصقول برکشید وز آسمان شمامه کافور بردمید
جنازهٔ تو ندانم کدام حادثه بود که دیده ها همه مصقول کرد و رخ مجروح
ز مکر، آیینه مصقول و دیده نابیناست از آن بپای شد این اختلاف و جنگ و جدل
چون دل صوفی در او پیداست صورتهای غیب بس که مصقول است دیوار و درش آیینه وار