معنی کلمه مصری در لغت نامه دهخدا
- حمار مصری ؛ خر منسوب به مصر. ج ، حمر مصار و حمر مصاری. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ).
- زر مصری ؛ زر که ضرب مصر دارد :
ز من مصر باید نه زر خواستن
سخن چون زر مصری آراستن.نظامی.- مصری مار ؛ کنایه از نیزه و سنان مصری است. ( برهان ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ).
|| از مردم مصر. ( ناظم الاطباء ). اهل مصر : اما در اعتقاد این مرد [ حسنک ] سخن می گویند بدان که خلعت مصریان بستد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178 ). یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت. ( گلستان چ مصفا ص 33 ).
- پیغمبر مصری ؛ یوسف بن یعقوب علیهما السلام. پیغامبر چهی یا چاهی. ( یادداشت مؤلف ) :
هم ساده گلی هم شکری هم نمکی
بر برگ گل سرخ چکیده نمکی
پیغمبر مصریی به خوبی نه مکی
من بوسه زنم لب بمکم تو نمکی.عسجدی.|| نبات را گویند. ( برهان ). نبات را که مردم مصری گویند غلط است مگر به واسطه کثرت و خوبی نبات مصر باشد همانگونه که ظرف چین را چینی و اسب ترکستان را ترکی نامند. ( از غیاث ) ( از آنندراج ). || نام نوعی شمشیر. ( نوروزنامه ). شمشیر را نیز گویند. ( برهان ). تیغ مصری.تیغ که در مصر سازند. || تریاک. ( برهان ). || نوعی مرغ. مرغ مصری. شاخدار. سنگی سار.( یادداشت مؤلف ). || گلی است . ( یادداشت مؤلف ).
مصری. [ م ِ ] ( اِخ ) ابوالحسن علی بن محمدبن احمد. اصل او از «سرمن رأی » است و از آنجا به مصر رفته و سپس به بغداد بازگشته است. تولدش به سال 257 هَ. ق. زاهدی وَرِع و فقیهی عارف به حدیث بوده و کتب بسیاری در زهد و فقه نوشته است. ( فهرست ابن الندیم ).