مشغول

معنی کلمه مشغول در لغت نامه دهخدا

مشغول. [ م َ ] ( ع ص ) در کار داشته شده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). در کار. بکار. ( یادداشت مؤلف ) :
لیکن تو نئی به علم مشغول
مشغول به طاق و طیلسانی.ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 467 ).مشغول تنی که دیو تست او
بل دیو تویی و او سلیمان.ناصرخسرو ( دیوان چ مینوی ص 385 ).پایم نخرامد ز جا و دستم
مشغول عنان و مهار دارد.مسعودسعد ( دیوان چ رشید یاسمی ص 101 ).مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد.سعدی.درون خاطر سعدی مجال غیرتو نیست
چه خوش بود بتو از هر که در جهان مشغول.سعدی.نگاه من بتو و دیگران بخود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست.سعدی.- مشغول بودن ( باشیدن ) ؛ در کار بودن. کاردار بودن. ( ناظم الاطباء ). پرداختن. سرگرم بودن : شب و روز بشادی و سرور مشغول می بودند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378 ). بگفتار مردمان مشغول نباید بود و صلاح ملک نگاه می باید داشت. ( تاریخ بیهقی ). کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط و آداب آن مشغول میباشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393 ).
جهان زمین و سخن تخم و جانْت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را.ناصرخسرو.- مشغول داشتن ؛ بازداشتن. منصرف کردن. ( ناظم الاطباء ). سرگرم داشتن :
تو را هرچه مشغول دارد ز دوست
اگر راست پرسی دلارامت اوست.سعدی.- مشغول شدن ؛ در کار بودن. کاردار بودن. متوجه شدن. روی آور گشتن. ( ناظم الاطباء ). پرداختن سرگرم شدن. بکار شدن : چون خدای عز و جل بدان آسانی تخت ملک به ما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178 ). ما در راه ، در سمنگان چندی به صید و شراب مشغول خواهیم شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 245 ). احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدندو به ضبط کارها مشغول شدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357 ).
- مشغول کردن ؛ مشغول داشتن. ( ناظم الاطباء ). تسحیر. سحر. ( از منتهی الارب ). الهاء. ( ترجمان القرآن ) ( منتهی الارب ). گماردن. به کار گرفتن و بازداشتن از کاری دیگر : این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحب و تبسط برآساید. ( تاریخ بیهقی ). چون دولت ایشان را مشغول کرده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103 ).

معنی کلمه مشغول در فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] ۱ - (اِمف . ) کسی که سرگرم کار باشد. ۲ - (اِ. ) جای اشغال شده .

معنی کلمه مشغول در فرهنگ عمید

۱. کسی که عهده دار انجام کاری باشد.
۲. سرگرم.
۳. [عامیانه، مجاز] گرفتار، درگیر.
۴. دارای شغل.

معنی کلمه مشغول در فرهنگ فارسی

درکارداشته شده، کسی که سرگرم کارباشد ، جای اشغال شده ، مشغول الذمه: کسی که دینی برعهده دارد
۱ - ( اسم ) در کار داشته کسی که اجرای کاری را بعهده دارد : در عموم اوقات بذکر او و ذکر نعم وذکر کسانی که بحضرت او نزدیکتر باشند مشغول باشد. جمع : مشغولین . ۲ - ( اسم ) جای اشغال شده . یا مشغول ذمه . ( مشغول الذمه ) کسی که گناه دیگری بعهد. او افتد خواه بسبب گمان بدی که در حق وی کرده و بعد معلوم شده که گمانش خطا بوده و یا کمکی از وی بر نیامده و انجام نداده : اگر خوراک خوشبو بپزند باید بزن آبستن کمی بدهند وگرنه چشم بچه زاغ میشود و مشغول ذم. او خواهند شد .

معنی کلمه مشغول در فرهنگستان زبان و ادب

[مهندسی مخابرات] ← اشغال

معنی کلمه مشغول در ویکی واژه

indaffarato
occupato
کسی که سرگرم کار باشد.
جای اشغال شده.

جملاتی از کاربرد کلمه مشغول

گفت: هرچه تو را از حق مشغول می‌کند دنیا آن است.
چندان چه نمایی شر از آن چشم چو آهو خیرالبشر اینجا و تو مشغول به شر بر
سری گوید خوش نبود عیش زاهد چون از خویشتن مشغول بود.
گرچه گه گه پشه دل مشغول دارد پیل را پیل دارد گاه جنگ از انتقام پشه عار
اما هر کاری را حد و اندازه باید با ترتیب و همه روز شکار نتوان کرد و هفته هفت روز باشد، دو روز به شکار و سه روز به شراب مشغول باش و دو روز به کدخدایی خویش.