معنی کلمه مشرق در لغت نامه دهخدا
چو از مشرق او سوی مغرب رسید
ز مشرق شب تیره سر برکشید.فردوسی.که هر بامدادی چو زرین سپر
ز مشرق برآرد فروزنده سر.فردوسی.دری را از آن مهر خوانده ست مشرق
دری را از آن ماه خوانده ست خاور.فرخی.براند خسرو مشرق به سوی بیلارام
بدان حصاری کز برج او خجل ثَهلان.عنصری.گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب
لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده اند.خاقانی.شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شد، کافسرش بالای ماه است.نظامی.- طاووس مشرق خرام ؛کنایه از آفتاب است :
سحرگه که طاووس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام.نظامی.- مشرق گشاده زال زر، یا بال زر ؛ صبح دمیده و آفتاب برآمده. ( از برهان ) ( از ناظم الاطبا ) ( از آنندراج ).
|| گاه «مشرق » گویند و مراد اقصی موضع از بلاد معموره در نواحی مشرق باشد. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).قسمت شرقی ایران بزرگ : و میر خراسان به بخارا نشیند وز آن سامان است و ایشان را ملک مشرق خوانند. ( حدود العالم چ دانشگاه ص 89 ). بخارا شهری بزرگ است... و مستقر ملک مشرق است. ( حدود العالم ایضاً ص 106 ). به مشرق و مغرب سخن من روان است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172 ). اندر سال پنجاه مغیره بمرد و معاویه ، کوفه ، زیاد را داد با فرود آن و جمله خورآسان و هرچند که اسلام بود از مشرق. ( مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 296 ).
تاج بخش ملک مشرق بود
این نه بس باشد برهان اسد.خاقانی.