مشت
معنی کلمه مشت در لغت نامه دهخدا

مشت

معنی کلمه مشت در لغت نامه دهخدا

مشت. [ م َ ] ( ص ) انبوه و بسیار و پر و لبریز. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). پر و انبوه. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ) ( جهانگیری ). || سطبر و گنده و غلیظ. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). سطبر و غلیظ. ( انجمن آرا ) ( جهانگیری ). غلیظ. ( فرهنگ رشیدی ) :
ازرقی دیوچهر بژمژه رنگ
از بدی مشت و از هجیری ونگ.شیخ سودان ( از فرهنگ رشیدی ).
مشت. [ م ِ ] ( اِ ) جوی آب. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ) :
باز جهان گشت چو خرم بهشت
خوید دمید از دو بناگوش مشت.منوچهری ( از حاشیه برهان چ معین ).
مشت. [ م ُ ] ( اِ ) معروف است که گره کردن پنجه دست باشد. ( برهان ). آن جزء از دست که مابین ساعد و انگشتان واقع شده باشد. ( ناظم الاطباء ). گره کردن پنجه ، مأخوذ از مشتن به معنی مالیدن و سرشتن. ( آنندراج ). غرفه. حثی. قبضه. چنگ. راحة دست که مجموع انگشتان آن را به میان کف خم کرده و فراهم آرند. انگشتان دست گره کرده. کف گره کرده. پنج انگشت دست فراهم آورده. ضربت و زخم که با پنجه و دست گره کرده زنند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
وز آن مشت بر گردن ژنده رزم
کز آن پس نیاید به رزم و به بزم.فردوسی.به آوردگه مر ترا جای نیست
ترا خود به یک مشت من پای نیست.فردوسی.بکوبید درهای بد را به مشت
نه فرخ بود بیگنه شاه کشت.فردوسی.همه کهتران زو برآشوفتند
به سیلی و مشتش همی کوفتند.فردوسی.مر، ورا گشت گردن و سر و پشت
سربه سر کوفته به کاج و به مشت.عنصری ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 63 ).تو مشتی نخوردی ز مشت تو بیش
همان زآن گر آن آیدت مشت خویش.اسدی.سر خصم اگر بشکند مشت تو
شود نیز آزرده انگشت تو.اسدی.بیفشرد و با دشنه چنگش به دست
به یک مشت از پای بفکند پست.اسدی.لگد فاقه را تهیگاهم
مشت بیداد را زنخدانم.روحی ولوالجی.من به مشتی چو چکندر سی ودو دندانت
درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر .سوزنی.تیغ بهتر ز طعنه دشمن
مشت بهتر ز سنگ مشتاسنگ.علی شطرنجی.- مشت آتشی ؛ ظلم کنندگان. ( ناظم الاطباء ). کنایه از ظالمان و ستم کنندگان.

معنی کلمه مشت در فرهنگ معین

(مُ ) [ په . ] (اِ. ) پنجة دست که آن را جمع و گره کرده باشند. ، ~ نمونة خروار کنایه از: معلوم شدن کیفیت (مرغوبیت یا نامرغوبی ) یک چیز(کل ) از طریق مشاهدة مقداری (جزیی ) از آن به عنوان نمونه .
(مَ ) (ص . ) انبوه ، بسیار، فراوان .
(مِ ) (اِ. ) جوی آب .

معنی کلمه مشت در فرهنگ عمید

۱. پنجۀ دست که آن را جمع و گره کنند.
۲. واحد اندازه گیری هرچیز اندک، برابر با مقداری که در کف دست جای می گیرد: یک مشت گندم.
جوی آب.

معنی کلمه مشت در فرهنگ فارسی

پنجه دست که آنراجمع وگره کنند، و آن مقدارازچیزی که دردست جابگیردمانندیک مشت گندم
(صفت ) ۱- کسی که بسبب نوشیدن مسکر ازحال طبیعی بیرون رود. یا مست خراب . شرابخواره ای که هوش خودرا ازدست داده . ۲ - کسی که بعلت داشتن مال و جاه و غیره آنها بسیار مغرور باشد . یا مست ( شراب ) غرور. متکبر مغرور . ۳ - بیهوش مدهوش . ۴- خشمناک غضبناک . ۵- طالب جنس مخالف : مازان دغل کژبین شده . یاگنه درکین شده گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا. یا مست شهوت . پرشهوت . ۶ - خمار آلود مخمور . ۷ - چشم معشوق : در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم بمستان چون ابروی تو مایل . ( حافظ ) یا مست و ملنگ . شاد و خوشحال و سر دماغ .

معنی کلمه مشت در دانشنامه عمومی

مشت به حالتی گفته می شود که انگشتان دست به طرف داخل خم شده اند. با توجه به جایگاه انگشت شست، مشت باز یا مشت بسته می باشد. به مقداری که در یک دست جا شود نیز یک مشت می گویند. به طور مثال مشت نمونه خروار است. مشت افراشته مشت گره کرده نماد همبستگی جمعی و نشانه مبارزه جویی است.
مشت (فیلم ۱۹۷۸). مشت ( به انگلیسی: F. I. S. T ) عنوان فیلمی است به کارگردانی نورمن جیسون که در سال ۱۹۷۸ منتشر شد. در این فیلم سیلوستر استالونه در نقش اصلی ظاهر شده است. استالونه از نویسندگان فیلمنامه این فیلم نیز می باشد.
جانی کواک ( سیلوستر استالونه ) که یک کارگر به ظاهر ساده ولی متفکر است، پس از اخراج از کار بارزنی در لنگرگاه، وارد اتحادیه شده و پس از مدتی . . .

معنی کلمه مشت در ویکی واژه

پنجة دست که آن را جمع و گره کرده باشند. ؛ ~ نمونة خروار کنایه از: معلوم شدن کیفیت (مرغوبیت یا نامرغوبی) یک چیز (کل) از طریق مشاهدة مقداری (جزیی)
pugno
از آن به عنوان نمونه.
انبوه، بسیار، فراوان.
جوی آب.

جملاتی از کاربرد کلمه مشت

همچو گل مشت زری دادم، خریدم خویش را چون به غیر از این توان شد زین چمن دیگر خلاص؟
از تو کاریست بر گرفتن دل که ز مشتاق بر نمی‌آید
سپاه اندر آید پس پشت من نماند جز از باد در مشت من
زبان بگشاد پیر و گفت ای دوست ندارم نقد جز مشتی رگ و پوست
برای گریه از دل مشت خون جستم چه دانستم که زیر هر بن مو دیده دریا بارها دارد
کیست که مشتاق را دو دست بگیرد؟ وز پی هجران به یک دگر برساند
مشتاق بنیستی ّ من گر هستی ما بگزینیمم نیستی بر هستی
گریبان سی مرد زینسان به مشت گرفت و چهل تن بدان سی بکشت
آتشم من بر تو گر شد مشتبه روی خود بر روی من یک‌دم بنه
مگر بر جان مشتاقان ببخشاید دلت ور نی نه مردی سود می‌دارد نه تدبیرخردمندان