مشئوم. [ م َ ] ( ع ص ) مشؤوم. میشوم. بدیمن. نامیمون. نامبارک : بر زنی گشت عاشق آن مشئوم آن نگونسارتر ز راهب روم.سنایی ( حدیقه از فرهنگ فارسی معین ).و رجوع به مشؤم و مشؤوم و مشوم شود.
آن یکی در دولت مشئوم شه سلطان حسین بس خرابیها ز افغان کاندرین بوم آمده
کین تو بر اعدای تو مشئوم تر آمد از تاختن رستم سکزی به پسر بر
إِنَّا أَرْسَلْنا عَلَیْهِمْ رِیحاً صَرْصَراً الصرصر الشدید الصوت البارد، و الصّرّ البرد. و قیل هی ریح الدبور، فِی یَوْمِ نَحْسٍ ای مشئوم مُسْتَمِرٍّ دائم الشؤم ثابت الشر استمرّ علیهم سبع لیال و ثمانیة ایام. و قیل استمرّ بهم العذاب الی نار جهنم، و قیل مستمرّ شدید ماض علی الصغیر و الکبیر و لم یبق منهم احدا. و قیل المستمرّ المرّ و کان یوم الاربعاء آخر الشهر و روی انه کان آخر ایّامهم الثمانیة فی العذاب یوم الاربعاء
نه آدم بود کز گندم فریبد دیو مشئومش نه شیطان بود کز آدم بروید نخل حرمانش
و کذا تستعبد الناس باحسان وجود خصمک المشئوم امسی کقدار فی ثمود
بخت میمون تو تواند کرد بخت بدخواه جاه تو مشئوم
این شب عید مبارک، چه شب مشئومی است دهر مبهوت، چه آینده نامعلومی است؟
بر زنی گشت عاشق آن مشئوم آن نگونسارتر ز راهب روم
هما و جغد را آخر چه علت بود در خلقت چرا شد آن چنان مشئوم و چون شد این چنین میمون
بباز ماند یارت از آن بود فرخ ببوم ماند خصمت از آن بود مشئوم