مسک

مسک

معنی کلمه مسک در لغت نامه دهخدا

مسک. [ م َ ] ( ع مص ) چنگ درزدن به چیزی. ( از منتهی الارب ). گرفتن چیزی را و آویختن و چنگ درزدن به آن. || جاسازی کردن برای آتش در زمین ، سپس آن را با خاکستر و پشکل پوشاندن. ( از اقرب الموارد ).
مسک. [ م َ ] ( ع اِ ) پوست ، یا بخصوص پوست بزغاله. ج ، مُسوک. ( منتهی الارب ). جلد و پوست ، و برخی آن را مختص پوست بزغاله دانسته اند که سپس عمومیت یافته و هرگونه پوست را مسک نامیده اند و وجه تسمیه آن به سبب این است که نگهداری کننده گوشت و استخوان داخل خود است. ج ،مُسُک ، مُسوک. ( از اقرب الموارد ). پوست. ( دهار ). ظاهراً معرب مَشک فارسی است ، چنانکه مِسک معرب مِشک است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : و اما القنطار الذی ذکره اﷲ تعالی فی کتابه... هو مل ء مسک ثور ذهباً أو فضةً. ( معالم القربة ). || یکاد یخرج من مسکه ؛ یعنی او سریع است. ( از اقرب الموارد ). || أنا فی مسکک اًن لم افعل کذا و کذا؛ من بجای تو و مثل تو باشم اگر چنین و چنان نکنم. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || لایعجز مسک السوء عن عرف السوء؛ یعنی بوی بدی را از دست نمی دهد، و آن را در مورد شخصی گویند که هرچه بکوشد لئامت خود را کتمان کند در کردار وی آشکار گردد. ( از اقرب الموارد ). || هم فی مسوک الثعالب ؛ ایشان خوف زده و بیمناکند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
مسک. [ م َ س َ ] ( ع اِ ) جایی که در آن آب بایستد. ( از اقرب الموارد ). || پوست باخه یا استخوان ماهی که از آن شانه و جز آن سازند. ( منتهی الارب ). «ذبل » یعنی پوست لاک پشت صحرایی یا دریایی ، یا استخوان نوعی حیوان دریایی که زنان از آن دست برنجن و شانه سازند. ( از اقرب الموارد ). || دستیانه و پای برنجن از سرون و دندان فیل و جز آن. ( منتهی الارب ). دستبند و خلخال که از شاخ و عاج سازند. || طبقات زمین. واحد آن مَسَکة. ( اقرب الموارد ).
مسک. [ م ِ ] ( معرب ، اِ ) مشک. فارسی معرب است و عرب آن را مشموم خواندندی. ج ، مِسَک. ( منتهی الارب ). دوای خوشبوی معروف. ( از غیاث ). نوعی طیب است و آن را از خون دابه ای چون آهو گیرند و گویند از خون آهویی است که دارای دو ناب سفید خمیده بسمت انسی است که بشکل شاخ می باشد. کلمه مسک را فراء مذکر دانسته و برخی دیگر تذکیر و تأنیث آن را جایز دانسته اند و بعضی گویند اگر آن را مؤنث بشمار آریم جمع خواهد بود، و گویند اصل آن مِسِک است به کسرتین ، یک قطعه از آن مسکة. ج ، مِسَک. ( از اقرب الموارد ) : یسقون من رحیق مختوم. ختامه مسک و فی ذلک فلیتنافس المتنافسون. ( قرآن 25/83-26 ). و رجوع به مشک شود.

معنی کلمه مسک در فرهنگ معین

(مِ ) [ معر. ] (اِ. ) مُشک .

معنی کلمه مسک در فرهنگ عمید

= مُشک

معنی کلمه مسک در فرهنگ فارسی

( اسم ) پوست گوسفندی که آنرا درست کنده باشند خواه دباغت شده وخواه نشده باشد و در آن ماست و آب کنند : مشکی از آب کرد پنهان پر در خریطه نگاه داشت چو در . ( هفت پیکر ) یا مشک سقا . ۱ - مشکی که سقایان بر دوش کشند و از آن آب بمردم دهند . بس که شربت زده از کاس. رندان همهجا شکم شیخ بعینه شده مشک سقا . ( گل کشتی ) ۲ - ( کشتی ) فنی است از کشتی و آن چنانست که بدست چپ دست راست حریف را بگیرد وبگردن خود بکشد وبدست راست پای راست و بگیرد وبگردن گیرد و از سر خود او را بزمین زند . فتح او : آنکه در پای برداشتن پای در میان پای او کند .
دهی در شهرستان بیرجند

معنی کلمه مسک در دانشنامه عمومی

مسک (درمیان). مسک، روستایی در دهستان میاندشت بخش مرکزی شهرستان درمیان استان خراسان جنوبی ایران است. 
بر پایه سرشماری عمومی نفوس و مسکن در سال ۱۳۹۰ جمعیت این روستا ۴۳۰ نفر ( در ۱۴۰ خانوار ) بوده است. 
روستای مسک دارای اماکن سیاحتی و زیارتی زیبایی از قبیل قلعه باستانی، قلعه کوه، قبرستان گبرها، قبرستان مسلمانان، حمام تاریخی، مسجد جامع، مسجد میرو، تعداد ۲ سنگ نگاره تاریخی ( ازجمله سنگ نگارهٔ معروف فتح قهستان توسط شاه علی ) ، قنات تاریخی، تعداد ۹ آسیاب، دره و بوستان هایی آباد و زیباست که پذیرای همه هموطنان عزیز می باشد. 
 

معنی کلمه مسک در دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مِسْکٌ: مشک ( ماده ای خوشبو )
معنی خِتَامُهُ: مهرو مومش - پایانش (درمورد خوردنی ونوشیدنی آخرین طعمی که از آن در دهان باقی می ماند )(کلمه ختام به معنای وسیله مهر زدن است و در عبارت "خِتَامُهُ مِسْکٌ " میفرماید وسیله مهر زدن بر آن رحیق (شراب صاف و بدون ناخالصی) بجای گل و لاک و امثال آن - که در دنی...
ریشه کلمه:
مسک (۲۷ بار)

معنی کلمه مسک در ویکی واژه

مُشک.

جملاتی از کاربرد کلمه مسک

گفت زن کن چنانکه من کردم تا بدانی مکان و مسکن خویش
احمد آقدامسکی، نخستین استاد هابیل علی‌اُف بود.
خوشم چو بلبل مسکین بخار غم ای گل ز بسکه برگ وصالم ز بینوایی نیست
مسکین دل آواره آن گمشده یک باره چون بشنود این چاره خوش رقص کنان آید
پیر شد مسکین خیالی در غم هجران یار وآن جوان هرگز نمی‌پرسد که حال پیر چیست
بگشای در رحمت بر روی من مسکین بردار ز لطف خود غم را ز دل غمگین