معنی کلمه مسواک در لغت نامه دهخدا
یکی بدید به کوی اوفتاده مسواکش
ربود تا بردش باز جای وباز کده
یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست
که این سگاله گوه سگ است خشک شده.عماره مروزی.نه مسواک در روزه گفتی خطاست
بنی آدم مرده خوردن رواست.سعدی ( بوستان ).چو بادبیزن و مسواک داشت حکم علم
بشد سجاده زردک به مرشدی اشهر.نظام قاری ( دیوان البسه ص 16 ).پاک کن از غیبت مردم دهان خویش را
ای که از مسواک هر دم میکنی دندان سفید.صائب.به آزادی دهان پاک قاسم کی سخن گوید
ز چوب سرو بتراشی اگر مسواک قاسم را.ملا قاسم مشهدی ( از آنندراج ).- مسواک بر سر دستار زدن ؛ نشانه رعایت مستحبات کردن و تظاهر به زهد و تقوی :
زاهد شده در پرده پندار و دگر هیچ
مسواک زده بر سر دستار و دگر هیچ.باقر کاشی ( از آنندراج ).- مسواک به دندان مالیدن ؛ مالیدن چوب مسواک ( چوب اراک ) به دندان ها. مسواک کردن. رجوع به مسواک کردن شود.
- مسواک زدن ؛ دندانها را با مسواک تمیز کردن.مالیدن مسواک به دندان. مسواک کردن.
- مسواک کردن ؛ پاک کردن دندانها را با مسواک. ( ناظم الاطباء ). مسواک زدن. تَسَوﱡک. استیاک. ( دهار ).