معنی کلمه مسمی در لغت نامه دهخدا
مباش احول مسمی جز یکی نیست
وگرچه اینهمه اسما نهادیم.عطار.از مسمی کس نخواهد یافت هرگز ذره ای
گر بتو اسمی رسد واجب شود شکرانه ای.عطار.- بی مسمی ؛ که درخور نامی که به او نهاده اند نباشد: اسم بی مسمی. و رجوع به اسم شود.
- مسمی شدن ؛ نامیده شدن. ملقب شدن. نامزد شدن :
عدل است اصل خیر که نوشروان
اندر جهان به عدل مسمی شد.ناصرخسرو.- مَهرالمسمی ؛ مقابل مَهرالمثل. مهری است که در عقد نکاح معین شده یا تعیین آن به شخص ثالثی برگذار شده باشد تا هر قدر که بخواهد معین کند. ( فرهنگ حقوقی ). آن کابین که در ضمن عقد ازدواج تعیین و آورده شده باشد. مقدار مال یا کاری که شوهر حین اجرای عقد تعیین میکند که به زن بدهد.
|| معین. معلوم. ( اقرب الموارد ). || مقرر. به نام ( مال و مالیات اجباری ). ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 حاشیه ص 274 ) : اکابر و معارف راحاضر کردند و مسمی بر هر کس مالی تعیین کرد. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 276 ) . مالی بر مسلمانان بیش از قوت و طاقت ایشان مسمی بر شریف و وضیع و رئیس و مرؤوس و متمول و مفلس و مصلح و مفسد و شیخ و جوان حکم کرد. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 275 ) . || ( اِ ) سیاهه ای که اسامی اشخاص یا اراضی و املاک و غیر آن مفصلاً به اسم و رسم در آن ثبت شده باشد بخصوص به قصد وضع یا اخذ مالیات. ( مقدمه جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 40 ) : تمامت اصحاب و ملوک و امرا و رؤسا را مسمی نوشته تفصیل داد که مرا با همه کس سخن است. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 259 ).
مسمی. [ م ُ س َم ْ ما ] ( از ع ، اِ ) صورت ظاهر. فورمالیته. مسما. ظاهر: منظور آن بود که مسمائی به عمل آید.
مسمی. [ م ُ س َم ْ ما ] ( اِ ) مسما. مسمّن. نام غذائی است. و رجوع به مسما و مسمن شود.