معنی کلمه مسخ در لغت نامه دهخدا
اندر این امت نبد مسخ بدن
لیک مسخ دل بود ای ذوالفطن.مولوی ( مثنوی ).نقض عهد و توبه اصحاب سبت
موجب مسخ آمد و اهلاک و کبت.مولوی ( مثنوی ). || ( ص ) زشت و صورت برگردانیده. ( منتهی الارب ). آنکه یا آنچه صورتش به صورتی زشت تر تبدیل شده باشد. ( از اقرب الموارد ). مَسیخ. مَمسوخ. ج ، مُسوخ. ( اقرب الموارد ) :
کپی و کپوک صفت خر سر است
مسخ چو کپی و چو کپوک غر.سوزنی.چون پسندی تو که آن ملعون کند
مر مرا چون مسخ حالش پوستین.خاقانی.از تو مسخی صاحب خونی شود
یا بلیسی باز کروبی شود.مولوی ( مثنوی ).- مسخ شدن ؛ تبدیل صورت یافتن. ممسوخ گشتن. از صورتی به صورتی دیگر درآمدن :
سیزده جنس نهاده است نبی
که همه مسخ شدند و همه هست.خاقانی.گر بَرِ شعری یمن به من مثال تو رسد
مسخ شود سهیل وار ار نکند مسخری.خاقانی.- مسخ کردن ؛ از صورتی به صورتی درآوردن. تبدیل صورت کردن. ممسوخ کردن :
مصطفی در شصت و سه ، اسکندر اندر سی و دو
دشمنان را مسخ کردند و مسخر ساختند.خاقانی.نسخ کن این آیت ایام را
مسخ کن این صورت اجرام را.نظامی.آن جماعت را که ایزد مسخ کرد
آیت تصویرشان را نسخ کرد
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خدا و زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن چه باشد ای عنود.مولوی ( مثنوی ).پس بتر زین مسخ کردن چون بود
پیش آن مسخ این بغایت دون بود.مولوی ( مثنوی ).از بسکه بیازرد دل دشمن و دوست
گوئی به گناه مسخ کردندش پوست.سعدی.- مسخ کرده ؛ تبدیل شکل داده شده به بدتر شکلی. ( ناظم الاطباء ). لعین. ( از منتهی الارب ).
- مسخ گشتن ؛ مسخ شدن. تبدیل صورت یافتن :