معنی کلمه مسحور در لغت نامه دهخدا
تندرست است و زار و نالانست
ساحرست و بزرگ مسحور است.مسعودسعد.وان بریده پی شکافته سر
در کف ساحریست چون مسحور.مسعودسعد.مراکه سحر سخن درهمه جهان رفته است
ز سحر چشم تو بیچاره مانده ام مسحور.سعدی.مُشعبَذ؛ مرد مسحور که در نظر او چیزی درآید و آن را اصل نباشد. ( منتهی الارب ).
- مسحور شدن ؛ فریفته شدن. مفتون گشتن.
- مسحور کردن ؛ فریفته کردن. شیفته ساختن. مفتون کردن.
|| طعام تباه شده. ( منتهی الارب ) ( ازاقرب الموارد ). || جای ویران و تباه از کثرت باران یا از قلت گیاه. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || برگردانیده شده از حق. ( منتهی الارب ).