مسجون

معنی کلمه مسجون در لغت نامه دهخدا

مسجون. [ م َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از سجن. رجوع به سجن شود. بازداشته شده و بند کرده شده. ( از منتهی الارب ). دربند کرده شده. بزندان کرده. محبوس. حبسی. بندی. زندانی. دوستاقی. مقید :
از این را تو به بلخ چون بهشتی
وزینم من به یمگان مانده مسجون.ناصرخسرو.جان لطیفم به علم بر فلکست
گر چه تنم زیر خاک مسجون شد.ناصرخسرو.مدار فلک بر مراد تو بادا
تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون.سوزنی.

معنی کلمه مسجون در فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) زندانی ، دربند.

معنی کلمه مسجون در فرهنگ عمید

کسی که در زندان به سر می برد، زندانی.

معنی کلمه مسجون در فرهنگ فارسی

زندانی، کسی که درزندان بسرمی برد
( اسم ) محبوس زندانی : واماگوری که بامدفون وزندانیی که بامسجون سفرمیکرد ماهی یونس بود .

معنی کلمه مسجون در ویکی واژه

زندانی، دربند.

جملاتی از کاربرد کلمه مسجون

بس عزیزان را، چو یوسف بیگناه چون زند بهتان زنش، مسجون کند!
جان لطیفم به علم بر فلک است گرچه تنم زیر خاک مسجون شد
همچو یوسف ذات بی مثلث عزیز مصر باد تا حوادث را ز یمن دولتت مسجون کنند
رهی، به پیش من آمد دراز و بی پایان در او، امل شده کمره در او نظر مسجون
ملک آزادی چه نقصانت رساند کامدی در حصن تن مسجون شدی
نه جز که تیغ کسی بی سبب شود محبوس نه جز که غنچه کسی بی گنه شود مسجون
عزیز مصر جهانی ولی بخطه یزد زامر شه بحکومت چو یوسفی مسجون
خداوندی که دایم هست اصحاب معاصی را جناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجون
ازیرا تو به بلخ چون بهشتی وزینم من به یمگان مانده مسجون
ساعتی مهمان نباشد نزد تو زر و گهر نزد دیگر شهریاران سال‌ها مسجون بود